سیمین جون که بعد از ازدست دادن دوتا بچه اش به
فاصله یه ماه افتاد به روان پریشی، هرکی اومد دیدش و احوال پرسش شد بهش گفت
:"بخند به زندگی، لبخند بزن به زندگی، بی خیال اتفاق های گه زندگی، کون لق حادثه
ها و هرچی که شد، سعی کن مثبت نگاه کنی، سعی کن بخندی تا زنده بمونی. سعی کن زنده بمونی
برای خودت و شوهرت"....
اینجوری شد که دوسال پیش که فریده جون منو باهاش
آشنا کرد تا یه کم بحران ِ خودم برام کمرنگ بشه، سلام که می کرد می خندید، چایی می
آورد می خندید، عکس پسر کوچیکه اش که استاد دانشگاه بود رو نشونم می داد و با گریه
می خندید... مثلا می گفت "هه هه، چه هوای خوبیه امروز. هه هه زرشک پولو دوس داری
مادر برات درست کنم؟ هه هه حسین (شوهرش) امروز حالش خرابه،باز خوابیده توی رخت خواب
میشه بیای باهاش تخته بازی کنی"
نگاهش میکردم و از خنده هاش غمگین میشدم. از خنده
های احمقانه ی پوچی که به سفارش آدم ها پاشیده بود رو صورتش، روی روزهاش، روی لب های
پر از بغضش
الان نشستم به خودم نگاه کردم. دقیقا همون شدم!
الکی می خندم!! مثلا وقتی در مورد موضوعی که
خیلی خیلی مهم و نارحت کننده است هم حرف میزنم می خندم، امروز که دخترک رو جلوی چشم
من کشون کشون می بردن من باز می خندیدم، حقمو می خورن باز میخندم، آدم ها دلمو میشکونن
باز می خندم
این سفارش مسخره تون رو به کسی نکنید. چرا باید
آدم بخنده آخه؟ نکنید آدما رو نندازید به دامن ِ این خنده های هستریک و ترسناک. بزارید
نخندن. بابا جان توی بحرانن، چرا باید بی خیال باشن؟
...