پیرزن درونم حاضره هرچی داره (و یا فکر میکنه که داره رو بده) و الان بی صدا و بدون حرف کنار این پیرمرد قدم بزنه و بعد از نیم ساعت، بدون خداحافظی، از چارچوب قدیمی یکی از این خونه ها بره داخل وهمینطور که از راه پله ی چوبیش بالا میره گربه ی خسته ایی از کنار پاش رد بشه...

کلید بندازه و مستقیم و کشون کشون برسه به تخت. بشینه روی تخت. هیچ صدایی نباشه. هیچ تلفنی، موبایلی، اینترنتی. حتی حافظه ایی هم نداشته باشه. فقط بدونه که یه تخت داره و حسِ  اینکه چقدر خوابش میاد