مشکل دقیقا از اونجایی شروع که به خودمون اومدیم و دیدیم خونه دیگه برای ما مکان امن نیست و اعضای خانواده تعریفی برای حمایت و همدلی و همراهی و تامین ِ آرامش ندارن... به خودمون اومدیم و دیدیم هرکس برای خودش در مورد زندگی ما صاحب نظره و هرکس برای خودش خوشفکر، جوری که مُحق ِ برای اجرای تصمیم های خودش حتی! به خودمون اومدیم و دیدیم آدما مالک مان، حتی مالک بر اینکه ما کجا بریم و چه تصمیمی بگیریم... اینجوری شد که کوله مون رو کولمون انداختیم و با هزاران هزار انتخاب اشتباه (چون جایی برای مشورت و کسی برای هم فکری نداشتیم) ، خودمون رو رسوندیم به اینجایی که هستم... مریض و زخمی و روان پریش 

حالا وایسادیم جلوی آینه. خودمون از خودمون بدمون میاد بس که زشتیم. بقیه آدما که بمانند... دنبال مقصر هم نیستیم. فقط میخوایم بگیم آهای شماهایی که این روزها ما رو می بینید و روتون رو بر میگردونید و مشئز میشید از زشتی ِ ما، خسته میشید از مریضی ِ ما، ما خیلی تنها بودیم تمام مسیر. خیلی تنها... هنوز هم تنهاییم... و 
متاسفانه هنوز هم نرسیدیم به ته مسیر. ما بی وطن ترین و بی کس ترین آدمای این مرزیم



 پ.ن اول ) آتناست توی عکس
پ.ن دوم)  کامنت ها بازه. اینستاگرام هاتون رو بهم بدید. عکس ها حالمو خوب میکنن