مثلا با هم قرار میزاشتیم که امروز عصر وقتی از
سر کار برگشتم خونه (چون امروز سه شنبه است و سه شنبه ها باباش دیرتر از همیشه
میاد خونه)، دستشو بگیرم و با هم دوتایی
بریم توت بکنیم از درخت های خواجه عبدالله. مثلا حدس میزدم که تمام روز توی مدرسه
با ذوق داره لحظه شماری میکنه که ساعت به 4 برسه و بره خونه و اون شلوارک لی ایی
که مامانم عیدی بهش هدیه داده و تا زیر زانوش میاد (و من عاشقش میشم وقتی پاش
میکنه) رو بپوشه و یه لیوان شیر بخوره و دوتا لگد به توپش (چون من هنوز نرسیدم
خونه و نیستم که جیغ بکشم از این کارش) بزنه و منتظرم بمونه برسم خونه.
مثلا حدس میزدم حتی توی ذهنش انقدر توت نشسته
خورده که دلش درد گرفته ولی از ترس دعوا کردن من صداش در نمیاد.
مثلا ساعت که به 3 و نیم که رسیده از تصور دویدن
هاش توی پیاده روهای ابوذر دلم غنج رفته باشه و با خودم بگم کاش زودتر 6 بشه و منم
برم خونه.
مثلا یکهو باباش زنگ بزنه بگه امروز نمیره کلاس
خصوصی ، زود میاد خونه، بهش بگم برنامه ی دو نفره داریم ما، بگه اگه بچه های خوبی
باشیم حاضره ما رو ببره تا باغ توت های کن. بهش بگم نه بچه ام قول اون درخت گندهه
توی خواجه عبدالله رو گرفته ازم، تو فقط
قول بده بزاری با خیال راحت خودش بکنه و زیاد "ّبکن نکن" نگی بهش. مثلا
باباش بگه بزا ببینم تو چی قراره تربیت کنی با این آزاد گذاشتن هات. مثلا بخندم
بهش بگم نگران نباش ته تهش بازم آتنا نمیشه، پسرم میشی چشماش شبیه توئه
پ.ن) این خیال عاشقانه را عدد بده