همش 8 سالش بود.


تنها وایساده بود گوشه ی دفتر نمور مدرسه و با چشای کوچولو و نگرانش زل زده بود به مدیر مدرسه. آقای مدیر هم مرتب یه سری شماره می گرفت و بعد از چند دقیقه انتظار قطع می کرد. هیچکس جواب تلفن رو نمی داد. هربار که آقای مدیر تلفن رو قطع می کرد آه از چشای پسرک بیرون می پرید....

کنارش نشسته بودم و منتظر بودم تا آقای مدیر بعد از تموم شدن کارش یه نیم نگاهی به من و برگه های توی دستم بندازه. این چندمین مدرسه ای بود که از صبح بهشون سر زده بودم تا قرار دادمون رو برای شروع کلاس ها با هم تنظیم کنیم. خسته بودم اما نه خسته تر از پسرک. بهش اشاره کردم بیاد کنارم روی صندلی بشینه اما با سر رد کرد. آقای مدیر رو بهش گفت چرا تنهایی اومدی آخه. عمه خونه نبود؟ پسرک دو دستش رو در هم گره زد و گفت "اجازه، عمه گفت به زن عمو بگم ، زن عمو هم گفت به من چه" مدیر سری تکون داد و رو به من گفت "واقعا موندم توی بی رحمیه بعضی از ماها. بچه رو تنها فرستادن بیاد برا خودش ثبت نام کنه" می پرسم"پس پدر و مادرش کجان؟" اشاره ای به تلفن می کنه و میگه"میبینی که، حتی جواب تلفن هم نمیدن. هرکدوم رفتن پی زندگیشون. حالا به جهنم که رفتن، این طفل معصوم رو کلا ول کردن به امون خدا. عمه اش نگهش می داره ولی دیگه خسته شده از مسئولیتش" پسرک کاملا متوجه است که آقای مدیر چی ها داره میگه. میتونم حس کنم که چه فشاری روی شونه های کوچیکش و چه چنگی روی قلبش تحمل میکنه وقتی حکایت زندگی اسفبارش رو از زبان یکی دیگه می شنوه! با اشاره به آقای مدیر میگم که بس کنه. مدیر ساکت میشه. به پسر میگه که بیاد کنارش بنشیه اما پسر قبول نمیکنه. بلند میشم و کنار مدیر می ایستم. از من میخواد که کارم رو بگم. یادم رفته چی ها قرار بود بگم. برگه ها و کتاب ها و برشورهای معرفی طرح رو روی میزش میزارم و منتظر می مونم سوال بپرسه. چند سوال از نرم افزار ها می پرسه وقتی حرف از سیستم آموزش با بازی ها میشه پسرک قدم قدم به من نزدیک تر میشه. دستشو میگیرم و میگم بیا پسرم بیا جلوتر ببینشون. با ولع کتاب ها رو ورق میزنه. مدیر رضایت اولیه رو میده و قرار میشه برم و با ریز قرارداد برگردم.

مدیر دوباره دستش میره سمت تلفن . دوباره پسرک مضطرب بی خیال کتاب ها میشه. دوباره هیچکس جواب تلفن رو نمیده. دوباره مدیر میگه "آخه من که نمیتونم از خودت برای خودت ثبت نام کنم" دوباره پسرک میگه"آخه عمه نمیاد. زن عمو هم میگه به من چه" دوباره مدیر کلافه تلفن رو میزاره سرجاش . دوباره رو به من میگه "لعنت به ما که انقد خودخواهیم و میزاریم میریم و فکری به حال طفل معصوممون نمی کنیم. چرا اصلا به دنیا می آریمشون؟" دوباره من قل میخورم تا ته 8 ماه پیش.... خوبه که نگهش نداشتم. خوبه که این آوارگی رو براش نخواستم. خوبه که نزاشتم بمونه تا این روزها رو ببینه... پسرک چشاش روی بسته های سی دی توی دستم مونده. غم نگاهش ولی حدیث یه عمر آوارگیه و بی کسی 



وسایلم رو جمع می کنم و حس میکنم تا رسیدن به ماشین فرصت کمه برای گریه نکردن