تازگی ها عضو انجمنی آنلاین شده ام که تمام اعضایش زنانی هستند از محدوده ی خاور میانه. زنانی با درد های مشترک. با بغض های مشترک و با کینه های مشترک...

فکر میکنم تنها عضو ایرانی در این گروه من باشم اما زبان ِ مشترک ِ زنانگی مرزها را میانمان برداشته. زنان بعد از عضویت در این گروه خیلی مختصر خودشان را معرفی میکنند و هر روز روایت های جالبی می خوانم در این انجمن. بعد از خواندن سرگذشت ها به پروفایل هایشان سرک می کشم و عکس های زیبایی می بینم از زنانی که در اوج شوربختی توانستند روی پاهاشان بایستند و به جاهای خوبی برسند.

همین 8 ماه پیش بود... روزی که دلم مُرد؛ چشم هایم پُر شده بود از آن دختری که زلفهایش را تراشید و آن مردی که نرینگی را از پدر به ارث برده بود و نامردی را از سرنوشت... روزی که دلم مُرد دستهایم هم فلج شد. درست کنار برگه ی آزمایشی که رویای چند ساله ام را زیر خاکستر ِ من خاک می کرد و مردی که دستهای سنگینش روی حلقوم سایه ی من گیر کرده بود... روزی که دلم مُرد همانجا نشستم. هر روز با هرکدام از دوستانم که حرف زدم گفتند منتظرند که بلند شوم اما من مُرده بودم و هیچ چیز جمله ی تسلی بخشی نمی توانس زخم هایم را از درون جمجمه ام محو کند...

حالا بهترم... با قرص ها بهترم و دیدن این زنان که هر کدام روزی صورتشان از سیلی مردی سرخ و خونین بود امروز اما دنیا را به زمین زده اند دلخوشی ِ کوچکی است بر این من و ترس هایم در مواجه شدن با مردم و زندگی در آینده. در این صفحه هر روز از زن می گویند و از زنانگی . از آنچه زیر نقاب مانده و هویتمان را برای خودمان نیز مجهول ساخته است. از صفحه های مجهول بکارت تا مفهوم بی رنگ شده ی خشونت

یاد سالهای 84 تا 87 افتاده ام. سالهای ورود من به جامعه ی زنان ایران! یک روز تلاش می کردم برای دوستانم کمکی باشم و امروز خودم هم لابلای آن زنان زخم خورده گم شده ام



می نشینم پشت لب تابم و وارد انجمن می شوم... بودن و باز شدن ِ صفحه هایی مانند این انجمن، یعنی زنان در همه جا درد دارند و این درد بزرگی است...