سرم درد می کند. آنقدر که می توانم همین گوشه ی پیاده رو بنشینم و سرم را لای دستانم فشار بدهم و یک دل سیراز درد گریه کنم. در پیاده رو راه میروم و سعی میکنم سرم را پایین بگیرم تا کسی را نبینم. وقتی درد دارم آدم ها کج و کوله می شوند. شکلک در می آورند. این را بارها به دکترم گفته ام و او بعد از تکان دادن سر به من دلخوشی داده که به زودی خوب می شوم... نمیدانم دقیقا این چندمین ماهی است که منتظرم تا خوب شوم. منتظرم بلاخره یک روز آدم ها همان که هستند باشند و من مجبور نباشم چشم هایم را ریز کنم تا صورتشان را ببینم.

کیفم روی شانه هایم سنگینی میکند و پیاده رو شلوغ تر از آنی است که بشود بدون تنه خوردن دیگران آن را طی کرد.سر درد حس بویایی ام را قوی تر می کند. آنقدر قوی که باهربار تنه خوردن به آدم ها می توانم عطر هایشان را با بوی تنشان یک جا استشمام کنم و حالم به هم بخورد از بوی تن بعضی هایشان که بوی چرک و عرقشان قاطی اسپری ها رایحه ی عجیبی ساخته برای عق زدن!

دکترم می گوید سخت میگیرم. می گوید نه فقط ذهنم، که شامه ام نیز به دنبال تعفن می گردد. می گویم من به دنبال تعفن نیستم، ذهنم لاشه ی گندیده ایی است از دخترک ِ سالهای قبل و اینهمه کراهت از آنجاست. می گوید ناخن هایت را که لاک صورتی میزنی، یادت می رود لبهایت چقدر بی روح اند!!... دکترم پیرمرد جذابی است که مدتهاست به اون علاقه مند شده ام. حرفهای بی ربطی می زند گاهی. آنقدر بی ربط که تکیه می دهم به صندلی و می خندم. می گوید دنیای پست مدرن را همین بی ربطی ها تشکیل می دهند. می گویم "پست مدرن لای نسخه ی من؟" بعد اوست که تکیه می دهد و دستهایش را در هم قفل می کند و با آن چشمان آبی گیرا زل می زند به من و می گوید "درمانی غیر از این برای ذهن عاصی خودت سراغ داری؟"