نوبتم را می گیرم و روی صندلی سرد به انتظار می نشینم. خانم چادری ای که سمت راستم نشسته تکانی میخورد و دوباره نگاهی به شماره ی نوبت خودش می اندازد. پشت سرم دخترکی با تلفن حرف میزند و گاهی پایش را به صندلی ام می زند.. تازه یاد تلفنم می افتم و سکوتش که خالی است از هر قاب ِ صدایی. مرد جا افتاده ای از مقابلمان رد می شود و نا خواسته پایم را لگد می کند. با شرمندگی نگاهم می کند و با لبخند سر تکان می دهم. چقدر گریه دارم. درد ِ تنهایی تفتیده ام کرده اما یک هفته ای هست که از درد ِ جسمی هم می نالم و گریه دارم. لیلی می گوید غریبه شده ام. ناهید نگران است که با خودم بد کرده ام و هنوز هم ظلم می کنم. فرو رفته ام در صندلی و به صدای آهنگی گوش می دهم که در گوشم پیچیده. غریبه شده ام. خیلی غریبه. غربیه با دختری که در آیینه به من زل می زند و یادم هست که همیشه ی زندگی اش کلی حرف داشت اما فقط اشک ریخت…. گریه دارم این روزها. خیابان من و تو منتهی به کدام کوچه ی فرعی است که در خم ِ آن دست ِ کودکمان را رها کردیم و گم شد؟ تصویر مبهم کدام نیمکت ِ خالی، قامت مردانه ی تو را به قاب نشست که دلتنگی نداشتنت، ندیدنت، نبودنت، این تنهایی ِ خموش را به عمق چشمانم پاشیده
چه جوری باید نوبت گرفت؟ مخاطب پیرمرد مقابلم منم. دستگاه نوبت را نشانش می دهم. تشکر میکند. دوباره می پرسد "سواد ندارم خانم، تا نوبتم چند نفر دیگه مونده؟" نگاهی به برگه اش می اندازم. بیست و چهار نفر دیگر در انتظار هستند. من کدام یک از این نفرات ِ شمارش شده ام؟ چند نفر دیگر تا من باقی است؟ چند خیابان دیگر تا مردن؟ چند بهار و تابستان ِ دیگر برای رسیدن به خنده؟ نوبتِ من برای ایستادن مقابل گیشه ای که تو را به من بدهد چند است؟ برگه ی نوبتم را به پیرمرد می دهم. می گویم هروقت صدای بلند گو گفت شماره ی 157 شما برو. باشه؟ مرتب تشکر می کند. بلند میشوم که راه بروم. راه بروم زیر آسمان کبودی که مرا تنها خواست.
شماره ی لیلی را می گیرم. مشغول است... چقدر گریه دارم. چقدر درد دارم