داستانک

یقه ی کت خاکستری اش را صاف می کند و باز همان حرفها را برای بار هزارم تکرار... خریت نکن دختر، چقدر میخوای منتظر بمونی که برگرده؟ چند سال؟ چندتا بهار؟ خودت هیچی، اون بچه رو تا کی میتونی گول بزنی که بابا بهار میاد؟ من نمیگم براش بابا میشم ، ولی میتونم حداقل یه باری از رو دوش خودت بر دارم... مثل همیشه آرام و با طمأنینه دستم را فشار می دهد. چشمانم خیس می شود.سوز سردی تا مغز استخوان را می سوزاند. در را باز می کنم که خارج شوم. تقویم دیواری روزهای آخر زمستان را نشان می دهد، زمان را پاک از یاد برده ام . دستم را میکشد . تنش بوی مُردگی می دهد .دستی به ریش مرتبش می کشد و مرا می کاود . بوی تند عطرش توی دماغم جولان می دهد که دوباره صدایش در گوشم می پیچید: کجا میری. بیا بشین کلی باهات کار دارم . ناکس دلم برات گیره . برا دخترت هم که شده بیا و رضایت بده. بابا من که چیز بدی نمیگم ، میگم فقط به جای عقد، صیغه ای زن و شوهر میشیم. خانم اولم هم که کاری بهت نداره داره بچه داریشو میکنه

به فنجان چای روی میزش نگاه می کنم. گوشه ی دفتر کار، دو پرنده ی کوچ در قفس به هم می پرند. به چشمهای خیس من نگاه می کند و عین خیالش نیست . می نشینم لبه صندلی. زل زده به حفره های سرد دو چشمم . با نوک انگشتانم رژ لبم را پاک می کنم . فنجان را سمت من می گیرد و رو می کند به من ... بگو ببینم چی می گی ؟ نگاهش نمیکنم. می داند چه می خواهم بگویم . تکیه می دهد به صندلی و با هوس کریهی تمام شیارهای صورتم را در می نوردد....شکسته شده ای دختر، بخدا حیفی .... میگویم همسرم داره برمیگرده. پوزخندی میزند: بس کن! ما خودمون اینکاره ایم....زیر چشمای قشنگت چرا خیس شده؟ ببین اینهمه ماه صبر کردم. بازم صبر میکنم. بزار این بهار هم بیاد و باورت بشه که اومدنی در کار نیست
امروز چندم اسفند است؟ یادم نمی آید

هنوز به آخر ماه نرسیده ایم. همه جا همهمه بپاست. مانده ام پشت یکی دیگر از چراغ قرمز های زندگی. عید نزدیک است و من به روی خودم نمی آورم. اصلا چرا یادم بیاید که یک سال دیگر هم دارد می گذرد بی تو. چرا یادم بماند که یک سال دیگر روی تقویم خط خورد بعد آن غروب رفتن تو

میدان را دور میزنم. شهر پر است از آدم هاي رنگ و وارنگ ، از آدم ها ی خسته،‌ آرایش کرده. پیر. جوان. تنها. و هنوز ازتو خبری نیست.  چرا گم شده اي ؟‌به من بگو كجايي؟ قرارمان این نبود. این پری کوچکی که کنارم روی صندلی کناری نشسته و با حسرت به پدر و مادر دوستانش نگاه میکند مگر قرار نبود روزی روياي مارا تعبير كند و عشقمان را به جهان ثابت کند. چرا نیستی تا بگویی چه جوابش را بدهم وقتی عمق چشمان خاکستری اش پر است از سوال ِ دلیل ِ نبودن ِپدر

دلم برای صدایش تنگ میشود، پشت چراغ قرمز ایستاده ایم، دستش را میگیرم و فشار میدهم. غش غش میخندد و دلم قنج میرود. نازش میدهم. خودش را لوس میکند و من میشنوم که تمام ذره ذره وجودم تن کوچکش را میخواهد اما هیچکس صدایم را نمیشنود.

به خانه میرسیم. میدود سمت اتاق و ار همان حال میگوید مامان زود شامو حاضر کن ها. نگاهش میکنم. به اتاقش میرود. پیغام گیر تلفن را چک میکنم. مثل همیشه: مادر، مادر، مادر، فرزانه از انجمن، میخواهم خاموشش کنم که صدایت در فضا می پیچد. مینشینم روی صندلی، کوتاه حرف زدی، گفتی که این شنبه هم نمی آیی، گفتی که در سفر ریشه زده ای. گفتی دیگر هیچوقت نمی آیی. گفتی خیالم راحت باشد حتی دوشنبه ی دوم بهار هم که تولد هشت سالگی دخترمان است نمی آیی و می توانم تمام عمر با دخترم خوش باشم. گفتی میتوانم با دخترم دوتایی دنبال اخترک شازده کوچولو بگردیم و خندیدی و قطع کردی... همین... دوباره گوش میکنم. و دوباره... همین! چیز دیگری نیست برای من، از خوش خیالی خودم خنده ام میگیرد. دو سالی میشود که دیگر حتی سلام هم به من نمیکنی، احوال پرسی که دیگر جای خود دارد

دخترکم با شلوغی می آید و دستانم را باز میکنم و خودش را به آغوشم می اندازد. صورتش را به صورتم می مالد و میگوید مامان جدی جدی عید بابا میاد دیگه؟ نگی نه ها، خودت گفتی این ماه میاد که منو ببره. میبوسمش و نگاهش نمیکنم تا مبادا از چشمانم اشک به ارث ببرد

نگاهم روی گوشی خشک می شود..... شماره ی معاون شرکت چند بود، باید بگویم هفته ی دوم بهار که می آید یادش نرود هدیه تولد دخترکم را با خودش بیاورد