زمستان توی جیبم سنگینی میکند.
مثل قلبم که توی قفسه ی سینه ام و "تو" که در ذهنم!
جیب هایم دیگر جایی برای دستهایم ندارند. دستهایم اضافه مانده اند معلق، آنها هم توی هوا سنگینی میکنند.
لبتابم روی پاهایم سنگینی میکند. عکس های تو روی مانیتور لب تابم سنگینی می کنند.
عقربه های ساعت دارند می دوند بی هوا، عقربه ها روی ثانیه های تنهایی ام سنگینی می کند
فردا جمعه، و این چندمین جمعه بدون توست؟ نزدیکتر بیا، گویی هزار شنبه روی نبودنت سنگینی میکند
یک فنجان چای؟ نه ترجیحا قهوه باشد با شکر... تلخی ِ ته فنجان روی اشک هایم سنگینی می کند