خوابم نمی برد. خوابم نمی آید. خوابم نمی رود... آخرین باری که گفتی بیا پیشم کی بود؟ گفتی بیا پیش من. تنهای تنها. گفتی بیا با هم بدون سقف باشیم. گفتی بیا که طعم خوبی دارد بی آشیان بودن. آخرین بار کی بود؟ آخرین بار ِ آن پنجشنبه ی خداحافظی که دلتنگی این پا و آن پا میکرد در لابه لای باد
....
غیبت می زند ...مرموز می شوی ... سوال که می پرسم جواب نمی دهی... دلت می خواهد سکوت کنم ...سوال نپرسم ...هیچ نگویم ...وعده می دهی که همه چیز روبراه است ...هرچند روز یک بار یک خط می نویسی و میخواهی دلخوش باشم به این مسیج های بی روح ... گم می شوی ....پیدا می شوی ، دوباره گم می شوی... می ترسم .... دلم میخواهد گریه کنم... دلم میخواهد بدانم چه دارد می شود
....
به هرچه که بشود پناه می برم تا نبینمت که نیستی. چیزی روی نیم کره ی سرم قل میخورد... دوباره پیدایت میشود... داد می کشم ...داد می کشی ...هر دو داد می کشیم .... داد می کشی که : بفهم! من عوض نشده ام مرا بفهم می خواهم زندگی کنم ... می خواهم بی قید زندگی کنم ... می خواهم باز هم تجربه کنم ...من عاشق شدم ... مرا بفهم ... مرا بفهم... بمان در این خانه و زندگی کن... تو هم آزادی.. عاشق شو... اینهمه مجنون که سزاوار لیلایی چون تو هستند... حالا راحتم میگذاری یا باز هم باید جواب بدهم؟
.....
عاشق شدی ....لال شده ام ...خب عاشق شده است دیگر .زندگی اما در جریان ... من هم باید بمانم... باید زندگی کنم... هجو هم نمی گویم.. نگاهت می کنم: نخواه اشک بریزم . تو همان آدم سابقی... حالا باز هم سرت داد می کشم .داد می کشم که مگر غریبه بود این من ِ لعنتی تا الان؟
....
خوابم نمی برد... خوابم نمی آید... خوابم نمی رود... اشک نمی ریزم...سنگ سنگ سنگ... دیگر مدام تلفنم زنگ می خورد.... من و اینهمه مجنون که میخواهند بروم پیششان... میروم پیش همه... تنهای تنها
تو عاشق بمان
...
خوابم نمی رود... خوابم نمی آید... خوابم نمی برد... از خواب می پرم