الان که کوله ام را روی دوشم بیاندازم و کتانی ام را به پا کنم ، فکر کنم با این بی حالی و روحیه، یک هفته ای طول بکشد تا برسم به ظهیرالدوله
برسم و محکم در بزنم و به پیرزن سرایدارالتماس کنم که در را باز کند که از راهی دور آمده ام و و آمده ام تکه های خودت را یه تو پس بدهم
بیایم و دوتايي رد اشک هایمان را پاک کنیم و با هم برویم آن حوالی گشتی بزنیم
بیایم تا با هم بنشینیم و تو سیگاری بکشی و من در طرح فال فنجان قهوه نقش بخورم و تو برایم شعر بخوانی.... بعد با هم روی یک تکه سنگ سرد دراز بکشیم وبه آسمان نگاه کنیم و من با دو دستم یک قاب درست کنم جلوی چشمانم و به تو بگویم : سهم من از آسمان پنجره ایست که دیگر برای کنار زدن ِ پرده ی مقابلش رمق و شوری برایم نمانده، حق تماشایش را هم دیگر نمیخواهم ... و تو باخنده دستانم را از روی صورتم کنار بزنی و بگویی:"هرجا شیشه ای بخار کند، یعنی یک نفر در پس ِ آن نفس میکشد، شیشه ی نگاهت هنوز بخار بسته است دختر!"
.....
یک نفر، یه جایی، یک روزی به من گفت کوله بار کلمات تو را به دوش میکشم، بیایم و کوله ام را هم بیاورم تا به تو پس بدهم ... من خسته ام
....
بلند شو ... آنقدر پشت در وازه ی ظهیر الدوله می نشینم تا بلند شوی و باهم برویم و تمام خاوران را قدم بزنیم ... برای تمام کتاب هایی که بغض من و تو را سنجاق کرده اند به تیراژ شکلک در بیاوریم
حاضری بیای؟ ... یا من بیایم و زیر گوشت اعتراف کنم که خدای خرافات را دزدیدم و در پشت حجره ی ملا، " او" را بوسیدم
تو دوباره بخند .... و بگو هیسسسسسسس! شک نکن به شیار لبانت دختر!
......
هستی؟
هستی؟
کمی صبر کن
الان کوله ام را بر میدارم