باید برسم. فقط ده دقیقه ی دیگه مونده.... اینو مدام به خودم میگم که از شدت ضعف دیگه حوصله ی قدم برداشتن ندارم و اما چاره ای هم جز قدم بر داشتن ندارم. راه رفتنم چقدر به زندگیم شبیه شده. چاره ای جز ادامه ندارم و در عین حال... پیاده رو خلوته. کوچه خلوته. شهر خلوته. همه خوابن. نیمه های روزه و معمولا این ساعت همه آرومن. نسیم خنک شهریور به صورتم می خوره. این هوای قشنگ و نفس های عمیق هم حالم رو بهتر نمی کنه. "بن بست که بهتر شدن نداره! " اینو آخرین بار به لیلا گفتم و اون سر تکون داد و گفت درکم نمی کنه



هه! درک کردن... درک کردن واژه ایه که معنیش فراموش نشده، معنیش از اول هم اشتباه بین آدم ها جا افتاده بود... آدم ها!! دیگه این روزها کارم از ترحم گذشته. دیگه دلم براشون نمی سوزه. از ترس هم گذشتم. دیگه ازشون نمی ترسم. به نفرت رسیدم. و این به غایت خودم رو می ترسونه



باید برسم. فقط ده دقیقه ی دیگه مونده.. دوباره این رو به خودم میگم. دارم جمله رو کامل می کنم که تلفنم زنگ می خوره. شنیدن صدای دوستم از کرورها کیلومتر فاصله ذوق زده ام می کنه. می پرسه باز چرا آسمون اینهمه تاریک شده. می پرسه چقدر دیگه میخوام خود خوری کنم. حرف خاصی ندارم که بهش بزنم . مدام تکرار میکنه چرا از اون جهنم نمی زنی بیرون. ملامتم میکنه برای چند ماه قبل که فرصت برای رفتن بهم دست داد و من قبولش نکردم. میگه من به درد زندگی بین آدم هایی که حتی نمی فهمن من چی میگم هم نمی خورم. میگه به جای باختن پاشم همین امشب وسایلم رو جمع کنم. حرفش باعث خنده ام می شه و با عصبانیت سرم داد میزنه و می پرسه چرا می خندم. میگم وسایلم رو جمع کنم کجا برم؟ میگه برو همونجایی که لازم نباشه برای هر چیز مسخره ای دو روز گریه کنی و یه هفته ضعف داشته باشی و یه ماه به چشم یه خلافکار بهت نگاه کنن. میگه از دستات کمک بگیر. بنویس. دو تا مقاله جدی و سیاسی بنویس. بده به سایت هایی که روش حساسن. برات احضاریه که اومد دیگه بقیه اش با من. می گم نه نه من توی این مملک دیگه ریشه زدم نمی تونم به این حرفت فکر کنم. بیشتر عصبانی میشه و میگه ریشه ای که ازش حرف میزنم رو همین الان که اینقدر شکسته ام و خرد و خسته فقط می تونم گریه کنم نشونش بدم. میگه بهتره عاقل باشم و وقتی تک تک آدم های اطرافم به خودشون فکر میکنن من هم به خودم فکر کنم. برای بار هزارم تکرار میکنه باید قدر خودم رو بدونم و دقیقا همین الان که اینجا من رو تفکیر میکنن، کمی دورتر به اسم یک انسان آزاد واقعی میشناسن... دوباره می خندم. میگم انگار یادت رفته تا همین سه سال پیش تو هم همین لا به لا، بین همین کثافت ها زندگی می کردی. چرا اینقدر غریبه شدی با من یه هو! حرفم رو قطع میکنه و میگه اونی که با من غریبه شده خودمم نه اون... حرف میزنه... مدام حرف میزنه و از تنها راه حل و رفتن حرف میزنه. تکرار میکنه که باید اون آدم ها و عقایدشون و دنیاشون رو ترک کنم. قبل از خداحافظی میگه "آتنا فقط از یه چیز می ترسم، اونم اینکه از ناچاری برسی به در خود مردن. از این می ترسم که برای تمام کردن این قائله تن بدی به چیزهایی که اعتقادی بهشون نداری، چیزهایی که نمیخوای، چیزهایی که تو رو دور می کنن از آتنا بودن، تمام اون آتنایی که من می شناسم رو در تو بکشن و تو تموم بشی".... خداحافظی میکنه. فقط ده دقیقه ی دیگه می رسیم. من باید ادامه بدم....