برای سیمون دوبووار، برای سالگردش، برای کتاب "جنس دوم" ش . برای این عکس. برای 18 سالگی های سردگمم میان واژه ها، برای 26 سالگی سردرگمم میان زندگی. برای زن بودن، برای مرد بودن، برای آدم بودن...
اگر می نویسم زن، تو نخند و صورت خواهرت را به خاطر نیاور که شادمانه زندگی می کند و هرگز برای یک زنگ تلفن ِ کوتاه ِ بی موقع، ساعت ها شماتت نخواهد شد
اگر می نویسم زن، تو پوزخند نزن و معشوقه ات را به خاطر نیاور که در ضیافت دیشب تا صبح، مستانه در آغوش تو رقصید و لیلای شبانه های وحشی توست و در آخر بی دغدغه راهی خانه شد
اگر می نویسم زن، تو خمیازه نکش و هم کلاسی ات را به خاطر نیاور که جسور بود و تریبون های دانشکده را با تسلط و تبحر، همیشه بر دست داشت و نامش را کنار نام تو، پشت تمام پروژه ها و همایش ها و کاغذ پاره های دانشجویی، امضا کرد
اگر می نویسم زن ، تو قهقه نزن و دختر خاله ات را به خاطر نیاور که مدت هاست از او بی خبری و شنیده ای که سفر می کند و سفر را دوست دارد و میخواهد تمام دنیا برایش همان کوله اش باشد که تجربه هایش را در آن می چیند
اگر می نویسم زن، تو همکارت را به خاطر نیاور که صلابتش تمام اتاق را خیره می کند و تحکم کلامش شما را سر به زیر
اگر می نویسم زن ... اگر می نویسم درد... اگر می نویسم بغض، خرده مگیر بر من که سیاه می بینم
زنی که من می نویسم، خیلی دورنیست از تو، از من، از همکارت، از خواهرت ، از معشوقه ات... زنی که می نویسم، از جنس همین دخترک بالاست که ترس و شرم از بدنش، در لحظه ی تولد با او زاده می شود. بزرگتر می شود، یاد می گیرد که گناه است! سلول به سلول ِ موجودیتش گناهی است که برای آمرزشش باید زود راهی خانه ی شوهر شود. یاد میگیرد که بچه داری افتخار است. یاد می گیرد که سفر باید همیشه زیر سایه ی یک مرد باشد. یاد می گیرد که هرچه مطیع تر، زنانگی اش مطبوع تر است به کام جامعه ی پوسیده ای که او را زن آفریده
خیلی دور نیست این زن... خیلی هم کم نیست
زنانگی ِ جرم، در کوچه کوچه های این سرزمین سوخته، مثل سیلی به صورت می خورد. تو با معشوقه ات کمپین را دنبال می کنی و در شهر تو، دختری از چهار سالگی تبعیض را زیر آفتاب داغ ِ مرداد دیکته می نویسد
زن نوشته های من، شادی صدر پر غرور نیست، حتی شبنم مدد زاده ی رنجور هم نیست، زن نوشته های من، دختر ساده ی کنج اتاق است که هیچ روزی به آرزو فکر نکرده و هیچ صبحی سرخوش سنگ فرش های خیابان را گز نکرده و هیچ عصری کنج صندلی های ساده ی کافه، فنجان خود خواسته اش را سر نکشیده. دختر ساده و در بند شده ای که هیچ روزی طعم زندگی بدون "اجازه" را نخواهد چشید
به من خرده نگیر... رفیق.... سیاه نمی بینم... فقط سالهاست نیمه ای را می بینم که منظره ی چشمان تو نیست