عقربه روی ساعت می چرخد ... دنگ ... دنگ ... دنگ ....
گوسفند هایی که شمرده ام همه در خوابند .... ماه روزه ی خسوف گرفته .... ستاره ها نجیب شده اند و دیگر چشمک نمی زنند (!) ....
عقربه همچنان روی ساعت می چرخد ... دنگ ... دنگ ... دنگ ...
همهمه ای برپاست ... بوی سیگار می دود در لا به لای تن های عرق کرده ... نیم خیز میشوند روی تخت و دست دراز می کنند و موهایم را در مشت می گیرند ... خاکستر سیگارها را می پاشند روی فرش .... تن های عرق کرده در هم می لولند ... مرا به خود می کشد دستی در آن میان، زیر گوشم نجوا می کند: « – عقابان کوچه، ( با آنان چنین گفتم) گور من کجا خواهد بود؟! – در دنباله ی دامن من!( چنین گفت خورشید) – در گلوگاه ِ من (چنین گفت ماه)» 1 ....
عقربه روی ساعت می چرخد ... دنگ ... دنگ ... دنگ ...
دستی دهانم را می فشارد ... خاموش باش دخترک، چشم هایت را ببند ، وقتش رسیده که گربه در چشمانت سیاهی بزاید! ...
.................................................................................................
1)قطعه ای از ترانه ی فدریکو گارسیا لورکا