داستان نوشت



 
همه جا همهمه به پاست. تمام خیابان ریسه ی سبز و مشکی بسته است. بوی گلاب و اسپند های پر دود و دم تمام کوچه را مست کرده است . چادر مشکلی ام را روی مانتو و مغنعه ی طوسی ام می پوشم و پشت سر مادر از خانه خارج می شوم و ساک نذری ها را از دست مادر می گیرم که ناگهان تو پیچ کوچه را رد می کنی و با دیدن ما سلامی می کنی و ساک سنگین را از من که کشان کشان آن را با خود حمل می کنم می گیری و چند گام جلوتر از ما به راه می افتی و من گیج به سرشانه هایت نگاه می کنم که از همه پسر های محل چهار شانه تراست ...ای کاش همان جا بر می گشتی، موهایم را می دیدی که حتی از زیر چادر و مغنعه هم در باد می رقصند و چشمان گردم را که زل زده بود به قاب صورتت

...

ساک را کنار پای من زمین میگذاری و خداحافظی می کنی ... پیشانی بندت را از جیبت در می آوری و می بندی اش، موهای وحشی ات به رویش می ریزد و تو بی توجه به چشمان خیره ی من فرار می کنی از آفتاب ظهر عاشورا! و شلوغی آدم ها را یکی یکی طی می کنی که برسی مقابل هیئت و من چون شبحی می آیم پشتت و تو هیچ وقت مرا نمی بینی که عادت نداری به پشت سر نگاه کنی

 

تو سر خوش وارد جمع می شوی و من همانجا در شلوغی جمعیت با سیاهی چادرم در انتظار رد شدن تو این پا و آن پا می کنم و تو باز مرا نمي بيني که عاشق آن طبل بزرگ و لعنتی ام که صداي کوبیدنش مرا تا تو مي برد


 

هیئت به راه می افتد و تو جلو مي روي . تو مي روي و من تا خود ِ امام زاده ی شهر به دنبالت مي دوم شايد نامه اي راكه سالهاست برايت نوشته ام و روي طاقچه التهاب خاك خورده بدستت برسانم

 

پشت سرت در حیاط امام زاده ی شهر ایستاده ام و تو سرخوش با دوستانت حرف میزنی که مادرت و دختر جوانی پوشیده در چادر به سویت می آیند. نگاهم از صورت مادرت به صورت دخترک می چرخد، تو شادمان لیوان نذری را به دستش می دهی و من همنجا روی زمین می نشینم. مادرم اشک عزاداری اش را پاک میکند و به مادر تو عروسش را تبریک می گوید

 

گروه سینه زنی در حیاط امام زده پر شور سینه می زنند، پلک هایم داغ تر از آفتاب داغ ظهر عاشورا بر تن کیور است. تو رفته اي... تو رفته ای.... تو رفته ای... عاقبت، حتی اگر شده آخر ِ دنيا پیدایت میكنم .آنروز مي رسد که دیگر نه پشت سرت که مقابلت می ایستم تا تو مرا ببینی، دختركي را كه سايه تو بود