خوابیدن و زندگی کردن و خندیدن حق طبیعی من است، سلول های عصبی و مغزی ام ولی با من لج کرده اند و من، به هر قیمتی می خواهم بخوابم، بدون مشکل و راحت، مثل هر انسان دیگری....

روانشناس، دوست باباست و هوایم را دارد، کمکم می کند، او نشسته، من نشسته ام، او حرف می زند، من تمرین می کنم که گریه نکنم، توی مغزم تیر می کشد و من درد می کشم.... می رسد به موضوع بعدی، من حرف نمی زنم. من باز تمرین میکنم که گریه نکنم. میگوید حرف نزدن درد دارد، می گویم می توانم تحمل کنم. سرش را بلند می کند. در نگاهش چیزی هست، شاید انعکاسی از درد، شاید سوال، تعجب، دلسوزی، خستگی از سکوت من. می خواهم یک روز لااقل در عمرم زندگی کنم، درد را تحمل می کنم. نگاهم می کند، تو چرا اینقدر زیاد تحمل داری؟ چرا از درد چیزی نمی گویی؟ من دخترهای جوون دیگه ای قبل از تو هم دیدم که حتی جلوی من هم وقتی درد می کشن سکوت میکنن... درد کشیدن بخشی از زندگی شما شده؟ ..چیزی در من فروریخت، هزار تکه شد، هر تکه اش بخشی از روحم را خراشید. درد کشیدن بخشی از زندگی ماست، ما برای گرفتن هر حق طبیعی خود درد می کشیم، ما تحمل می کنیم، ما از درد نتیجه می گیریم و حتی اگر نگیریم، باز به درد کشیدن هایمان افتخار می کنیم، حتی اگر افتخار نباشد، شاید نمی دانیم اگر تحمل نکنیم چه کنیم

زنان خوب سرزمین من کسانی بوده اند که همه از شکم گرسنه و رنج روانشان خبر بودند ولی شکایتی از آنها نشنیده اند، ازمن هم همین توقع می رود. کاش قهرمانهای ما همگی زنهای صبوری نبودند؛ کاش آستانه تحملشان بالا نبود، کاش مظلومیت مقدس نبود، درد کشیدن و صبر کردن از بدیهیات نبود، کاش ما می توانستیم واکنش نشان دهیم، فریاد بزنیم...

زل زده ام به روانشناسم و قطره ی اشک سُر می خورد روی گونه ام...