این روزها پر از خواب شده ام ... آدم ها رنگ به رنگ می شوند و من می نشینم صامت میان بغض هایم تا شاید بفهمم کدام یک راست می گویند!

این روزها من مانده ام و حجم وسیعی از تنهایی هایی که پشت درب بسته ی اتاق و لابلای قرص ها معنا میشوند  ... و کمی آنسوتر  تکه هایی از من می چکند بر روی این صفحه های خالی که از من پر می شوند!

...

سعی می کنم بنویسم: "بگذار فرار کنم ... بگذار خیال کنم ... تو که هستی؟  ....  بگذار فراموش کنم ...." ... خط خطی می کنم ...  دستهایم را گم کرده ام

....

این روزها دوباره دلم هوای پر کشیدن کرده ... این دشت های سرگردانی مرا کفایت نمی کند! من بی وطنم، اما بالهایم را در همین سرزمین سوزانده اند

...

کبوتر پسرک همسایه دیروز در حیاط ما گم شد، و او که سردرگم تمام حیاط را گشت و در آخربا هم بر روی پله نشستیم و اشک ریختیم و آرام زیر گوشش گفتم، مرغ عشق من هم درست همینجا از سرما یخ زد ! و به پسرک نگفتم اما، دیدم که چگونه گربه خاکستری جوجه اش را به کمین نشسته بود!

….

این روزها  سردم است... این روزها .... تو نیستی