نسخه ام را روی پیشخوان داروخانه میگذارم و منتظر می مانم تا مرد جوان ِ کارمند کمی سرش خلوت شود. این چندمین داروخانه ای است که سر زده ام و نا امید از خریدن دارو منتظر می مانم تا مرد جوان رو به من کند.

روز گرمی است... یا شاید هم من گرمم است. برگه ی آزمایش توی کیفم سنگینی میکند و جمله ی دخترک در آزمایشگاه که تبریک گرفته بود برای مادر شدنم توی گوشم زنگ می زند. اما صدای تو توی جمجمه ام از همه بلند تر است. تو... همسر قانونی من... پدر طفل چند هفته ای ِ من... بیرونم کرده ای... مرا نمیخواهی... بچه را نمیخواهی... نگران ِ مسئولیت ِ زندگی مشترکی... تازه یادت آمده زندگی مشترک یعنی چه... به همین سادگی میخواهی صورت مسئله را پاک کنی و من هر روز به صورت مادرم لبخند می زنم وقتی سراغ ِ تو را می گیرد و جوابی ندارم که بدهم...


 مرد جوان رو به من می کند. نسخه را با کارت شناسایی ام نشانش می دهم  تا باور کند نسخه ی خودم است اما داروهایم را قبل از سفر به شمال جا گذاشته ام و اگر لطف کند دوباره نسخه را به من بدهد دیگر نیاز نیست پول وزیت دکتر روانپزشک بدهم. نگاهی می کند و بدون حرف نسخه را بر می دارد. دلگرم می شوم. داروها را روی پیشخوان می گذارد و می گوید "هنوز جوونی. رحم کن به خودت. زیاد نخور ازشون" نگاهش می کنم و با خوشحالی از داروخانه خارج می شوم.


رویای چند ساله ام به حقیقت پیوسته اما خوشحال نیستم... دارم مادر می شوم اما برگه ی آزمایش را باید قایم کنم... 5 تا از داروها را توی خیابان قورت می دهم و آدم ها کج می شوند یک هو... لابلای اینهمه هیولا تو را می بینم که به سمتم می آیی. فرار می کنم اما پاهایم فلج است. داری نزدیک می شوی و من لال شده ام. گوشه ی خیابان می نشینم تا برسی و چنگ هایت  را در بدنم  فروکنی.....


تا شب وقت زیادی مانده. تا شب وقت دارم برای کودکم تمام قصه ی 26 ساله ام را بگویم. تا شب فرصت هست تا مادر باشم . تا برایش بگویم مادرش عمری زن بود و شکست برای زن بودن... آخر  شب... من و کودکم می رویم تا نباشیم. تا نکبت زندگی را برای پدرش یادگاری بگذاریم و از فردا صبح، کودکم در آغوش، برایش لالایی بخوانم