داستان نوشت

دی وی دی فیلم را توی دستگاه هل می دهی و کنار من، کمی با فاصله می نشینی. سکوت کرده ای و زل زده ای به صفحه ی تلویزیون و رگه های عصبانیت ِ قاطی شده با دلخوری  در صورتت پیداست. حرف نمی زنم. انتخابت برای  فیلمی که شروع به پخش شده عجیب نیست . اینکه  الان در این زمان ، با حجوم اینهمه حس های گس بعد از بگومگو این فیلم را انتخاب کرده ای غافلگیرم نمی کند. به صفحه ی تلویزیون نگاه می کنم . به صفحه ی تلویزیون نگاه می کنی و هیچ حرفی جز صدای فیلم به گوشم نمی رسد
.....
دی وی دی فیلم را توی دستگاه هل می دهم و کنار تو، بدون فاصله می نشینم. سکوت کرده ای و به صفحه ی مانیتور تلنفن ات زل زده ای و رگه های ناراحتی در صورتت پیداست. می پرسم "چیزی شده؟" . بدون اینکه سر بلند کنی جواب می دهدی "نه". جواب کوتاه و بدون حس ات نگرانم می کند اما عجیب نیست که با حس ناراحتی ای که در تو می بینم حوصله ی جواب دادن نداشته باشی. سوال نمی پرسم و به صفحه ی تلویزیون نگاه میکنم. سرت را از گوشی بلند می کنی و به صفحه ی تلویزیون نگاه می کنی و بی توجه به من که تکیه داده ام به تو، فیلم شروع می شود
....
فیلم هنوز به آخر نرسیده. نگاهت می کنم. خط نگاهم تورا از تلویزیون به چشمانم می کشد. نگاهت درست وسط مردمک چشمانم خیره می ماند. حس غریبی توی چشمانم می دود. چیزی بین ترس و ناراحتی و کمی حق به جانبی. می گویی "چطور تونستی همچین فکری بکنی" لیوان آبم نزدیک نیست. تشنه ام می شود یک هو .  "من فکر نکردم، من در تو دیدم". عصبانیت می دود توی صورتت. بلند می شوی و با حرص سیگارت را روشن می کنی و فندک را پرت می کنی روی زمین. راه می روی و پک های عصبی ات را در اتاق فوت می کنی و مدام تکرار میکنی "مرسی. مرسی، مرسی که در من دیدی. منو بیشتر باور داشتی یا چند هفته بی حوصلگیمو؟" . چمپره می زنم روی مبل . " همیشه از یه جایی شروع میشه. همیشه یه اول هست برای دور شدن برای رفتن. این چند هفته حس این شروع رو داشتم وقتی نگام نمیکردی" نگاهم می کنی. نگاهم را از نگاهت بر می گردانم. توی فیلم دارند می گویند:
- پاشو ... د لعنتی میگم پاشو....
- بیدارم ....
- پس چرا چشات بستست؟ ....
- تو حرف کدومو بیشتر قبول داری ؟ من یا چشامو ؟

......

اواسط فیلم است. نگاهم می کنی. نگاهت روی تنم سنگینی می کند. دستم را دور بازویت حلقه می کنم. می پرسم "جانم؟" بلند می شوی و بازویت را از دستانم بیرون می کشی و همینطور که به سمت اتاق خواب می روی می گویی "نه چیزی نیست. یادم افتاد باید الان جایی باشم ولی نشستم با تو فیلم نگاه می کنم"! تلفنت ات زنگ می خورد. نمی شنوم چه می گویی اما صدایت که آرام و بم می شود حس گس ِ ترس توی تنم می خزد. تکیه می دهم به مبل و به تلویزیون چشم می دوزم. تمام حواسم به توست که با دقت لباس انتخاب می کنی و با دقت موهایت را مرتب می کنی و با دقت عطر تشریفاتی ات را روی گردنت خالی می کنی. گردنت... گردنت... آخرین باری که اجازه دادی لمسش کنم کی بود؟ نمی دانم حواست هست که چقدر بی رحمانه از من دریغ می کنی خودت را .... می زنی بیرون. تمام فکر و ذهنت مشغول است و  نمی بینی مرا که هر روز بیشتر فرو می روم در تردید. فیلم دارد راه می رود. خودم را قانع می کنم که تو، تویی و این افکار جایی در تو ندارند. سعی میکنم یادم بیاید که تو اینهمه دقت در انتخاب لباس را از روی خوش سلیقگی ِ همیشگی ات داری...
- پاشو ... د لعنتی میگم پاشو....
- بیدارم ....
- پس چرا چشات بستست؟ ....
- تو حرف کدومو بیشتر قبول داری ؟ من یا چشامو ؟

....

از خانه می زنی بیرون. درک می کنم، باید تنها باشی. این را دو شب پیش که خانه نیامدی فهمیدم. مسیر هال تا اتاق خواب طولانی ترین مسیری می شود که بعد از ازدواجمان تنهایی رج زده ام. هرچه راه می روم نمی رسم به کمد لباسم. به ساک خالی لباسم. به میز وسایل آرایش. هرچه می روم نمی رسم به تخت خوابی که چند ماه است تو را گم کرده....
لباسم را می پوشم. تا ساعت آمدت نمی دانم چقدر مانده. این چندمین ماهی است که نمی دانم کی باید منتظرت باشم. یادداشت نمی گذارم. شاید به من زنگ بزنی! کفشم را هنوز نپوشیده ام که درب باز می شود و تو...

.....

سیگارت که تمام می شود  می روی سمت میز "اگه به جای اینهمه سکوت توی این سالها یه بار یه کلمه با من حرف می زدی  من اینقدر ازت دور نمی شدم و زندگیمون زیر و رو نمی شد. " حرفت را قطع می کنم" که شد" سر تکان می دهدی و ادامه می دهدی "آره قبول دارم  منم یه  کاری می کردم  تا  تو رو توی علامت سوال بزارم ، بلکه با من آشتی کنی" دوست دارم  حرفت را قطع کنم و بگویم " نگرانی بابت اون شبایی که خونه نمی اومدی. یا اون روزایی که حتی به شب بخیر هم نمی رسیدی و فقط می اومدی که بخوابی ، که چی داره بر من میره. بر من ، توی فکرم، توی احساسم"  اما سکوت می کنم باز. می چرخی رو به پنجره ادامه می دهی" نشستی برای خودت بریدی و دوختی و تصمیم گرفتی بری؟ چرا حرف نزدی؟ چرا اعتراض نکردی؟"  نگاهم روی سنگ آشپزخانه است. آن لیوان از کی آنجا مانده؟ چطور ندیدم تا بشورمش!  دست می بری لای موهایت. کلافه ای "بازم حرف نمیزنی. بازم هیچی نمیگی. حتی دفاع هم نمیکنی از خودت. حتی منو نمی کوبی" حرفت را قطع نمی کنم اما کلمات توی سرم به صف می شوند"وقتی اصلا خونه نبودی به کی باید اعتراض می کردم؟"

بلند می شوی و گلدان روی میز را با عصبانیت روی دیوار می کوبی" حرف بزن لعنتی، خسته شدم از اینهمه سکوتت، خسته ام کردی بس که با اون نگاهت بهم زل زدی. نگاهت سنگینه. نگاهت عصبیم میکنه. لعنت به تو به این سکوتت به اون چشمات" عصبانی شده ای. عصبانی تر از من در آن صبح های بدون تو ظهر های بدون تو عصر های بدون تو...

نمی ترسم.  بلند می شوم. شالم را از روی سرم کنار می زنم. ساکم را بر می دارم و به سمت اتاق خواب راه می افتم. جلوی درب اتاق می ایستم و بر می گردم به سمت تو "راستی. تبریک میگم برای پیرهن جدیدت . عزیزم" .  عصبی تر از همیشه می افتی روی مبل!  اتاق بوی دلتنگی می دهد برایم. بوی غریبگی . لباس هایم را تک تک سر جایشان بر می گردانم. شاید اگر هیچ وقت نمی ترسیدم از تو و روزهایی که مرا مطیع میخواستی نه اهل حرف و بحث، شروع نمیکردم به قورت دادن کلمه امروز انقدر لال نبودم.. مادرم چی میگفت؟! اسمش چه بود؟! زن ِ اهل ِ زندگی؟! زن ِ حرف گوش کن؟!؟

فیلم هنوز دارد برای خودش حرف می زند:
- پاشو ... د لعنتی میگم پاشو....
- بیدارم ....
- پس چرا چشات بستست؟ ....
- تو حرف کدومو بیشتر قبول داری ؟ من یا چشامو ؟