"چیکار داری میکنی با خودت. داغون میشی آخرش. جمع کن برو، اینجا چی داری که اگه بری یه شهر دیگه اونوقت نداریش؟ خانواده؟ تکیه گاه؟ زندگی؟ هان؟"

نگاهش نمیکنم. قفسه را برانداز میکنم. همکارم سابقم است و این روزها فروشگاه قطعات کامپیوتر دارد و اگر برای امروز عصر نیاز به آن کیبورد لعنتی با حروف فارسی نداشتم محال بود گذرم به او بیوفتد! 

-اون فراسو دو رنگه رو بیار ببینم از نزدیک

کیبورد را روی شیشه میگذارد وباز ادامه می دهد"موهاشو نگا" . نگاهش میکنم! تعجب میکنم. موهایم این روزها دوباره خاموش شده اند (حتی اگر خواهرم هنوز هم معتقد باشد "مو که لامپ نیست خاموش بشه") موهای من گاهی روزها خاموش خاموش اند. حتی اگر عسلی پاشیده باشم رویشان هم باز تاریک تر از هر تاریکی ای اند ...
 نگاهش میکنم و او هم نگاهم میکند. "داری پیر می شی، می فهمی؟"
 
سر تکان می دهم به نشانه ی تایید
"پیرشدن توی 25 سالگی رو می فهمی؟"

سرتکان میدهم دوباره ، به نشانه ی تایید.

-اون یکی چی؟ اون دکمه هاش برای تایپ خوبه؟ من از دور خیلی خوب نمیتونم حدس بزنم.

روی میز میگذاردش.
"چرا ازدواج نمیکنی؟"
-اینو بهم تخفیف بده. خوشم اومد ازش
.
قطعه را داخل جعبه می گذارد و همچنان دارد حرف می زند:"بابا جان بلاخره باید تکیلف زندگیت مشخص بشه. ازدواج  کمکت میکنه انقدر احساس تنهایی نکنی ها"

کیفم را باز میکنم. بعد کیف پولم را. بسته را بر میدارم. "لااقل یه کم نخند به آدما، لبخند نزن بهشون. وقتی اینهمه حس بد بهت میدن چرا تو باید حس خوبی بهشون بدی؟ چرا وقتی اونا باعث میشن بترسی تو باید بهشون آرامش بدی؟ حداقل یه کم تلخی بکن، خالی کن خودتو"
لبخند میزنم

-چشم

از رو ی پول تخفیفم را بر میگرداند. با یک مارکر رنگ بنفش. با خنده مارکر را بر می دارم و می گویم غافلگیر شدم که می بینم هنوز یادش هست عاشق این مارکرهای رنگارنگم. می گوید"من یادمه تو چی دوست داری، چی خوشحالت میکنه، حیف که خودت یادت نیست"
سردم می شود یک هو. دوباره لبخند می زنم... الکی