ببین مامان جون، الان قشنگ ترین لحظات زن بودنه. باید حواست باشه، قراره یه تاریخ ِ زندگی ِ دیگه رو به وجود بیاری. نباید ساده بگیری


جمله ی زن ِ کناری ام به دختر جوانی که حدس میزدم دخترش است، برایم جالب می شود. از جمله اش می فهمم از قشر عامی نیست، وگرنه زن ِ ساده ی اشپزخانه و قورمه سبزی را چه به واژه ی "تاریخ ِ زندگی ِ دیگه". اونا صبح که بلند میشوند به فکر نهار ظهر می روند و برداشتن چند تار ابروی اضافه و چشمشان که به دخترکشان می افتد به فکر شوهر دادنش می افتند. بچه های آنها هم از همان نطفه درد و رنج بزرگسالیشان به دوش میکشند و وقتی بزرگ میشوند آرزوهای برآورده نشده کودکیشان را از فرزندانشان پنهان میکنند و هیچ وقت هم به این فکر نمیکنند که میتونند یک تاریخ برای خودشان باشند. نیم نگاهی به آنها می اندازم و دستم را روی شکمم می کشم. چه تاریخی می شود این تاریخی که من میخواهم بنویسمش. "میشنوی مامان جان، تاریخت الان تو دستای منه" هیچ حسی نمی دود لای انگشتانم. فکر میکنم فرزند من هم خنده اش گرفته از این تاریخ


زن مسن خم می شود و رو به من می گوید: "شما هم بچه اولتونه؟" کوتاه جواب می دهم:"بله" لبخند می زند و می گوید :"مثل دختر من. ماشالله شما خیلی شجاعی، تنها اومدی دکتر. این دختر من خیلی می ترسه. نگرانه" من هم لبخند میزنم. من دختر قوی ام. قوی بوده ام . از شبی که گفتی بیا .... بیا نزدیک ِ من... نزدیک ِ نزدیک. می پرسد :"چند ماهتونه؟" یادم نمی آید. چند ماه گذشته از آن شبی که موهایت ریخته بودند روی صورتت و عرق می چکید از پیشانی ات؟ انگشتانم را در هم قلاب می کنم و جواب می دهم "نزدیک سه ماه" سری تکان می دهد و با گفتن جمله ی "انشالله یه بچه ی سالم و شیطون" رویش را به سمت دخترش بر می گرداند. اینبار چیزی حس میکنم. چیزی از میان جمجه ام پیچ می خورد تا نوک انگشتان دستم. دوباره دست می کشم روی شکمم. "تو شیطونی مامانی؟"


.....


نرسیده به خانه، تو زنگ می زنی. صدایت از شوق می لرزد. میخواهی بدانی دکتر چه گفت. برایت تعریف میکنم. تمام ریز مکالمات خودم و دکتر را تعریف می کنم . میخواهم برایت از جمله ی خانم مسن به دخترش بگویم که می پری میان حرفم و میگویی باید بروی، روی میزت پر است از کاغذ پاره هایی که باید رویشان کار کنی. آها می گویم و تو با گفتن جمله ی "میام و می بوسمت" خداحافظی میکنی. گوشی تلفن در دستم می ماسد. دوباره فرصت نشد که بگویم خوب نیستم، فرصت نشد که بگویم احساس تنهایی میکنم. فرصت نشد که بگویم نه تنها خودت کم رنگ شدی که دیگر حتی تلفن هایت هم بی حس و رنگ شده و من این را خوب می فهمم. تو گوشی را گذاشته ای و منتظر نماندی تا بگویم این بچه دو هفته است که دیگر هیچ حسی برایم ندارد و نماندی تا بفهمی که هیچ دکتری هرگز بدنم را لمس نکرده!! گوشی را می گذارم


بی قید، در یخچال را باز می کنم. دلم آب می خواهد. تلفن دوباره زنگ می خورد. مادرت است. حالم را می پرسد. می گوید فردا می آید و سری به من می زند. می گوید:"باز هم میخوای تنها بمونی؟ آخه یه زن جوون و حامله که شب ها تنها خونه نمی مونه دخترم. بیا اینجا ما که اتاق اضافی داریم" کلافه از این بحث همیشگی می گویم:"بزارید راحت باشم. از این زندگی مشترکه یک هفته ای، فقط همین چهار دیواری برام مونده تا خودمو گول بزنم که ازدواج کردم. بس کنید بزارید خودم باشم و دلخوشیه اینکه یه زن جوونم که سال اول زندگی مشترکش رو می گذرونه" سکوت می کند. بغضش گرفته. پشیمان می شوم و غذرخواهی میکنم. می گوید مرا می فهمد. می گوید می فهمد که فقط یک هفته تجربه ی زندگی با همسر را داشتن یعنی چه. می گوید هرطور راحت تر هستم سر کنم. می پرسد، همه چیز روبراه است؟ و من به او هم نمی گویم که دو هفته است هیچ حسی ندارم. سرم گیج می رود. خداحافظی میکنیم. چنگ می خورد در تنم. نفسم حبس می شود. خم میشوم. دختر من چنگ می زند به رحمم. "چیکار میکنی مامان؟ داری اذیتم می کنی ها" از درد قدرت راه رفتن تا دستشویی را هم ندارم. تلفن لعنتی دوباره زنگ می خورد. مادرم است. نمیتوانم جواب بدهم. می نشینم روی زمین. چشمانم سیاهی می رود


چشم که باز می کنم نیم ساعتی گذشته. شماره ی مادرم را می گیرم. دوباره داستان ِ دکتر را برایش تعریف میکنم. مکثی می کند و می گوید:"مطمئنی همینا؟ مطمئنی حالت خوبه؟" با تعجب می گویم. معلومه که خوبه، خیالت راحت. با تردید می گوید:"من مامانتم ، از صدات می فهمم کی دروغ میگی و کی راست. حالا بهم بگو چرا نرفتی دکتر؟ سرت هم که گیج میره . ها؟ " با تعجب، حرف زدن یادم می رود. دارد یک ریز می گوید از اینکه از گوشت و خونش هستم و از پشت کیلومتر ها فاصله هم غمم را می فهمد. سر تکان می دهم.دلم میخواهد بغلم کند. این را می گویم. گریه اش می گیرد. می گویم مامان تاریخ ِ من، دو هفته ای هست که نوشته نشده، خط خورده!! با تعجب می گوید:"چی؟" بغضم می ترکد



......................


پ.ن) دو پست از دو وبلاگ، که بی نهایت دوستشان دارم.به شما هم پیشنهاد می کنم از اینجا، و اینجا بخوانیدشان


پ.ن دوم) روز زن، روز مادر، روز هرچیزی که در آن می توان لبخند زد و در آغوش کشید؛ مبارک