شروع زندگی برای من از پانزده سالگی بود. شروع فهمیدن. شروع لمس واژه های تبعیض در هفده سالگی برایم اتفاق افتاد ، و اوج درک معنای "زن" بودن را در هجده سالگی و کتک خوردن دخترک همسایه و خودکشی ناباوارانه ی او دیدم. بزرگ شدم در شهری که هرچه بیشتر می فهمیدم، بیشتر تکفیر میشدم، بیشتر زخم می خوردم و بیشتر منزوی میشدم. من قد کشیدم در مقابل نگاه های مردسالاری که به قاموسشان تعاریف ورق خورده و آبرو با من و باریکی ِ ابرویم معنا میشد


شروع دانشگاه برای من همزمان بود با آشنا شدن با یک دوست بزرگ و صد پيراهن پاره كرده در مکتب ِ زن بودن. دوستي ما در يك فضای دلگیر ِ تنهایی ِ من شکل گرفت و من روزی به خودم آمدم و دیدم که فرسنگ ها از دخترکان چشم خرمایی ِ شهرستان دور شده ام و دلم میخواهد به اندازه ی تمام سالهای زن بودنم گریه کنم


روزهای دانشگاه می گذشت و من پر شور و جوان، همه جا به دنبال فریاد زدن ِ حقوق خط خورده ی تاریخی ام بودم. سومین سال دانشگاه با فریبا آشنا شدم. فریبا به معنای کلمه نشاطِ زندگی را بلعیده بود و من در او تجسم ِ روزی را می دیدم که بتوانم از ته دل بخندم و تنها دغدغه ام پارگی ِ کوچک ِ پشت مانتویم باشد که ناغافل روی نیمکت دانشگاه گیر کرده بود! فریبای زیبای من ، نه کتاب دوست داشت و نه شعر می نوشت. فریبا با من همقدم شد و کمپین را شناخت. فریبا با من فکر کرد، با من گریست. فریبا را از دنیای بی دغدغه ی خوشی که داشت جدا کردم و خیلی زود تنها همدم من در این چهاردیوارِ شهر شد. با هم روی نیمکت های پارک شهر می نشستیم و من از دنیای تلخم می گفتم و او گوش می داد و سر تکان دادنش برای تایید مرا دلخوش میکرد که تنها نیستم. اولین طوفان زندگی ام که در بیست و یک سالگی وزید، فریبا کنارم بود و اشک های مشترکمان. با هم در سرمای زمستان پیراشکی خریدیم و فارغ از دغدغه ی چاق شدن (!) قدم زنان سرکردیم. تابستان را دوتایی غرغر کنان مقنعه سر می کردیم و من برایش از روزی می گفتم که تارهای مویمان دیگر حدیث ِ بی آبرویی نیست و او دستهایم را می گرفت و می گفت روزی مادر میشود. روزی دخترکی خواهد داشت که به من می گوید خاله و آن روز تجسم تمام رویاهایم را روی دخترش خواهم دید. می خندیدم و می گفتم حواست نیست عزیز، بچه ای که می گویی تنها نیمی از آن از آن ِ توست


دوستی ما از چهارچوب های کلیشه ای ِ دوستی های سنتی گذشت و بعد از سفر پروانه از ایران، فریبا تنها کسی بود که اشک هایم را میدید. همیشه میخواست باور کنم که زیادی سخت می گیرم. میخواست باور کنم که نیمی از زنانی که برایشان اشک می ریزیم به این فلاکت و توسری ها اعتماد دارند و هیچ گلایه ای ندارند. میخواست که بفهمم با دست های کوچیک نمیتوانم دنیا را عوض کنم و باید زندگی را از خاطرم نرود. میخواست من عاشق بشوم و میگفت کاش مردی پیدا شود و خلق شود روزی که تو را بفهمد آنوقت شاید این مردم ِ پوسیده و پوچ را رها می کردی


و بلاخره روزی ازدواج کرد. فریبای زیبای من ازدواج کرد و مردی میان ما ایستاد که اصلا مرا و دنیای برابری طلبم را هضم نمی کرد. فریبا برای با من بودن باید فلسفله می بافت، با من بودن برایش سخت شده بود چون در منطق همسرش دختر سرکشی بودم که شایسته ی دوستی نبود. فریبا شاد بود. عاشق شده بود. و من از دیدن خوشبختی اش شادمان. کمرنگ شدم در زندگی اش. گلایه میکرد و من دغدغه ی کار را بهانه می کردم اما حقیقت این بود که دلم نمیخواست بهانه ی این باشم که به همسرش دروغ بگوید


حالا!! دقیقا در روزی که دور بوده ام از این شهر خاکستری، فریبای من درد زن بودن می فهمد و زندگی سیلی ِ مردسالارانه اش را به صورت زیبایش می زند. حالا به اندازه ی تمام این چندسال دوستیمان، هم درد شدیم. تهه آخرین جمله اش با اشک به من گفت تازه می فهمد زن بودنی که این همه سال برایش گریسته ام چه بوده و زندگی ای که همیشه میگفتم از زنان دریق می شود، کدام بوده..... حالا من دور از دوست ِ باشکوهم مانده ام و چیزی در دستانم ندارم جز انکه پا به پایش اشک بریزم برای سیلی های زندگی ِ گره خورده ای که دوست مرا تنها گرفتار کرده... حالا من اینجا، و او آنجا ، مانده ایم و بیدادگاه هایی که هیچ تبصره ای برای او و امثال او ندارند. حالا دیگر فریبا دوست ندارد که روزی دختر داشته باشد و از زن بودن به ابعاده یک سیلی ترسیده است . من هیچ کاری از دستانم برای بهترین دوستم بر نمی آید جز آنکه برایش بنویسم
:

قوی باش عزیزم

درد هایت را دوتایی با هم ، سر میکشیم