لیوان خالی آب را می گذارم روی میز. آرام نگاه اش می کنم . چشمان اش سرد اند. درست مثل دستان من . نگاه ام را می دزدم . سعی می کنم از آن صورت محو ، تنها آن دو چشم سرگردان را به خاطر بسپارم. کیفم را بر می دارم و برای آخرین بار به اتاق نگاهی می اندازم. به خانه ای که بوی سفر می دهد و مسافرش که منم و باید بروم وشاید هرگز باز نگردم. به چند روز گذشته می اندیشم . به مردی که اینهمه خاطره که بر قلبم هوار کرده است در همین فرصت کوتاه ِ دیدار. دکمه ی پیراهنش را می بندد و من به این فکر میکنم که خوشبختی را همینجا لا به لای دستان مردانه اش جا میگذارم و بعد از این بدون ِ او و کنار ِ فروغ تمام حسرت های زنانه ام را سر خواهم کشید
خیره میشود در چشمانم. میگوید: جدی میخوای بری؟ میگویم: بهتره برم. می گوید: دلت رو زدم؟ می خندم. دلم رو دزدیدی. می خندد برا همین داری از پیشم میری؟ می خندم: دارم ازت فرار می کنم. تلخ نگاهم میکند و دستانش را از هم باز میکند. هنوز تک تک نفس هایم او را میخواهد. میخزم لای دستانش. خداحافظ از حنجره خشکم ادا می شود
می گویم مواظب خودت باش . می گوید تو هم مواظب خودت. سرم را بالا نمیگیرم در قاب دستانش. آهی میکشد و می گوید دختر کوچولوی من داره زودتر از موعد از پیشم میره، آخه چرا نمی مونی پیشم. لبخندی تلخ می زنم و باز هم نگاه اش نمی کنم
دنبال کلمه ای میگردم تا به او بفهمانم که باید بروم پیش از آنکه او از کنارم برود مثل دیگرانی که رفتند... دنبال کلمه می گردم تا به او بفهمانم که تحمل ِ رفتن ِ او را ندارم و پیش از خداحافظی ِ او، خودم می روم. دنبال کلمه می گردم تا بفهمد که دارم از نگاهش فرار میکنم. تا بفهمد که من بغض دارم و خنده هایم هم گریه دارند. تا بفهمد که چند روز کافی بود تا ریشه بزند در جانم و شب ها نگاهش حریر رویا شود بر تن خواب هایم
میرساندم. خودش می گوید. پله ها را بدون آنکه سر بالا بیاورم و دوباره نگاه اش کنم تند تند رج می زنم.. همسایه کناری در راهرو قدم میزند... در کوچه منتظرش می مانم تا بیاید. به پنجره بسته خانه نگاه می کنم ، پشت شیشه هیچ کس خیابان را نگاه نمی کند. مقابلم می ایستد و برای آخرین بار دستانم را می گیرد و می گوید سوار شوم. می نشینم کنارش
چشمانم بد جوری می سوزند