عینک آفتابی ام را میزنم تا کوچه به چشمان مضطربم زل نزند

عینک آفتابی ام را می زنم تا زندگی دیگر ادامه پیدا نکند و همه ی ساعت هایم روی بی زمانی متوقف شود

عینک افتابی ام را می زنم بلکه در نظرم ذره ای از کراهت صورت ِ این مردمان کم شود

عینک آفتابی ام را می زنم تا یادم برود که در حسرت دیدار تو چشم به کوچه دوخته ام و هیچکس نبیند مرا تا این عاشقی را به سخره بگیرد

عینک آفتابی ام را می زنم تا خودم را گم کنم در دیاری که ضحاک سروری دارد و نه آرش، که فرزاد؛ کمان بر دوش به دار می شود

عینک آفتابی ام را می زنم تا.... اشک هایم را قورت دهم






...................................

پ.ن)از بهار ها خاطر ه ی خوشی نداشتم. و اینک، از دغدغه ی کاری و گم شدن در راهرو های دادگاه گرفته تا دویدن در اتاق های بیمارستان، از چشم به راهی های نا تمام تا دلتنگی های غریب، از خستگی و اشک های قورت داده شده تا ضعف های همیشگی این کالبد خاکی که دیگر یارای کشیدن این روح خسته را ندارد، از بی کاری و معطل ماندن تا گرفتن اخطار برای به کار بردن بعضی کلامت در نوشته هایم و .... در نهایت جا ماندن از کنکورمقطع ارشد، همه و همه امسال جزئی از این بهار شده اند... بهار کاملی شده این بهار سیاه.... عجیب خوابم می آید