... گاهی بعضی روزها
در راهروهای بی سرانجام دادگاه راه می روم. بالا و پایین می رودم در این راه پله های وهم زا. .توی راهروهایی که در هر گوشه اش دردی از انسان ها فریاد زده می شود. خسته می شوم در پله ها. می ایستم و خم میشوم تا پیچ ها یی را بشمارم که آمده ام بالا . توی پله های بالای سرم هیاهویی است. دخترکی جیق می کشد و زنی با گوشه ی چادرش اشکش را پاک میکند
مردی از کنارم می دود و تنه اش محکم می خورد به بازوی چپم. . انتهای راهرو ولوله است . خسته ام. می نشینم گوشه ای نیمکت سنگی ساختمان. چقدر تنهام. کجا باید بروم ؟
نگاهم روی گوشی می ماسد که هیچ خبری از تو نیست. نگرانم نمیشوی. گوشی ام مدام زنگ می خورد و من دلم میخواهد به دیوار بکوبمش وقتی تو سراغی از من نمیگیری. دوباره راه می افتم. مردی نشان ِ مُهر بر پیشانی زل می زند توی صورتم. صدای شیون می آید نگاه میکنم به صدا، مردی را زنجیر به پا در راهرو می دوانند سوی یک اتاق و من می ترسم می ترسم از بوی شلاق. می ترسم از زندان. دستانم یخ می کنند. می دوم پله ها را بالا تا بیشتر از این نبینم. پشت در یکی از اتاق ها کودکی مانده. دلم میخواهد بغلش کنم. او هم مثل من تنها مانده میان این درب های بسته ی آهنی
کارم در یکی از اتاق ها تمام میشود . باز میگردم . تلفنم زنگ می خورد. باید دوباره برگردم یک اتاق دیگر . خسته ام. سرم سوت می کشد. چیزی در سرم می کوبد. چرخ می زنم زیر پای مردم.ماشین ها و مردم بوی خون می دهند . بوی بدبختی . از تمام دیوار های این ساختمان بوی درد می آید
نزدیک های ظهر است و تازه از آن همهمه ی کذایی خلاص شده ام که دوباره تلفنم زنگ می خورد. مامان حالش خوب نیست و بابا صدایش از پشت تلفن می لرزد. تنهایی روی سرم هوار می شود. پایم را روی گاز ماشین می گذارم . خیابان شلوغ است . دستم را روی بوق فشار می دهم . آدم ها مثل مور و ملخ در هم می لولند انگار
جلوی بیمارستان جای پارک پیدا نمی کنم . صورتم از اشک خیس است. نگهبان موافقت میکند که ماشین را همانجا بگذارم. تمام راه پله را دوباره می دوم. بابا تنهاست. مامان خوب نیست. در سرم همهمه می شود. تصویر مردمان دادگاه و ناله ی بیماران توی چشمانم بلوا می کند. بابا بغض کرده. اشک می ریزم... پاهایم جان ندارند ...چشمانم سیاهی می روند ... اما باید به اعصابم مسلط باشم. احساس می کنم از تنهایی در حال خفه شدن هستم
نیم ساعتی طول می کشد تا دکتر تزریقش را انجام دهد و مامان بتواند حرف بزند. می نشینم گوشه ی تختش. بابا می گوید تو که برا من یه پسر بودی تا الان آتی، چرا گریه؟؟! نگاهش نمیکنم و بلند می شوم از روی تخت
آینه ی اتاق بیمار، چشمان قرمزم را نشان میدهد و یک کوه خستگی بر شانه هایم
به خانه می رسیم
بچه ها می دوند مامان را بغل میکنند.
دراز می کشم چشمانم را می بندم... بالشتم خیس شده. میخواهم بخوابم. خواب ببینم که فردا آمده و دیگر تنها نیستم