بلند کن برادر. بلند کن و پیچ و تاب بده شلاقت را در زیر بار اینهمه کینه های دمل کرده از عاشقی. بلند کن و بکوب روی تن خسته ام. صلوات اول را غلیظ تر بگو محکم بکوب تا یادم بیاید مادرم عمری زیر بار همین شلاق پیر شد، خواهرم زیر بار همین شلاق عشق را قی کرد، مادر بزرگم زیر بار همین شلاق در حجره ی خرافات گیس هایش را برید
شلاقت را محکم تر بکوب... بکوب.. بکوب تا دوباره یادم بیاید که غیرت مردانگی مرده. که این نا نجیب ِ چشم سفید، دور از چشم آبرومداران دین مسلک عاشق شد... بکوب بر تنم گم کرده راه... بکوب منجی ِ عدالت ِ کوچه های در به دری و ظلم و تحقیر و انسان کشی ِ وطنم
شلاقت را با آب متبرک نمناک کن و محکم تر بکوب تا یادم برود که پدرم زیر بار بهمن های سر گردان کوچه گرد شد، برادرم از پشت خاک ریز مرز ها ی جنگت دیگر نیامد، همسایه ام از نداری مُرد. همشهری ام از بی کسی کودکش را لای روزنامه سقط کرد. هم وطنم در زندان است. هم کلاسی ام روی تنش سیگار خاموش میکنند. چشم پیرمرد روستایی روی سهام های عدالت به سقف ماسید. بکوب بکوب بکوب تا یادم برود درد دارم. تا یادم برود که این کینه ی تو از یک عمر زن بودن است که روی صورت ِ توحش خالی میشود. که یادم برود که از عشق می ترسی و طعم بوسه های من پشت پیچ کوچه تو را به گناه می آورد
شلاق بزنم برادر. شلاق
بزن تا این واژه های پر اشک از مغزم خالی شوند میان خونابه های تنم
بیا مرا بزن آقای عدالت
.................................
پ.ن اول) گرفتار شدن میان راهروهای دادگاه و دویدن های تنهایی و روزهای تلخ بهاری و اشک های پنهانی و... و امروز، دیدن حکم شلاق برای دو دوست به جرم بوسه.... بهار کاملی شد این بهار هشتاد و نه
پ.ن دوم) ریشه هایم را می گذارم و می روم که خاک گلدان بوی وطن نمی دهد ( امین حاتمی نسب