روی صندلی ماشین مسافرکش مینشینم و طبق عادت بازی بی مزه ی جدولم را ادامه می دهم. محاسبه ی اعداد میکنم و سعی میکنم تمام حواسم را جمع کنم تا یادم بماند که کدام عدد را کجا بگذارم و سرخوش از ردیف های ناموزن رقم. منتظر می مانم تا از همهمه ی آدم های بیرون، سهم این ماشین کامل شود
نباید تو را ببینم. نباید دیگر یادم بیاید که می خندی، صدایم میکنی. میخواهی صدایم را بشنوی و میخواهی بخندم. نباید چشم به راهت باشم.... نباید... نباید... نباید... دختر مطیعی شده ام. نباید ها را گوش میکنم. و بزرگترین نبایدِ زندگی ام را روی تو چهره ی تو تنظیم کرده ام.... به خودم لبخند میزنم. چقدر دختر قوی ام. قوی شده ام این روزها
ماشین پر میشود. از دخترهای شلوغی که با صدای بلند حرف میزنند و میخندند. از مرد شیک پوشی که با تلفنش حرف میزند و از راننده ای که سوت زنان میشنید. بلند بلند حرف زدن دخترها عصبی ام میکند. بازی ام را خاموش میکنم و چشمانم را می بندم. سعی میکنم بخوابم. راننده استارت میزند. صدای خواننده می پیچد در سرم
حيفه كه شهر آينه سياه بشه حروم بشه"
"قصه تو قصه من اينجوري ناتموم بشه
سوتی از گوش هایم تا ته جمجمه ام می پیچد. گوش هایم را میگیرم. ماشین کناری بوق زنان رد میشود. راننده بلند بلند فحش میدهد. ماشین مقابل مستقیم به سوی ما می آید. خیابان ها تنگ میشوند ناگهان. تمام آسفالت خیابان ترک بر میدارد. ماشین ها یکی یکی در آن فرو میروند. راننده دیگر فحش نمیدهد. خواننده میخواند
"نون و پنير و هقهق سفره سرد عاشق"
مرد شیک پوش هنوز دارد بی قید بر سر یک قرار چانه میزند. ماشین ها با بوق یکدیگر را کنار میزنند. راننده دیگر سوت نمیزند. چشم هایش از آینه به روبرو زل زده. می ترسم از سرخی نگاهش. خیابان بیشتر شکاف میخورد. ماشین کناری به اتوبوسی می کوبد. خون فواره میزد روی کفپوش خیابان. جیغ میکشم. دخترها هنوز می خندند و ا س ام اسی یک نفر را سر کار گذاشته اند. غده ای توی سرم در حال انفجار است. صدای خواننده پتکی میشود روی درد های متورم شده ی نیم کره ی سرم
آهاي، آهاي يكي بياد يه شعر تازه تر بگه"
"براي گيسگلابتون از مرگ جادوگر بگه
تو می آیی پشت پلکم. نگرانم میشوی اگر بدانی ام، میدانم!! دستانت را پس میزنم. خنده هایت را. صدایت را...دستانم را از دستانت بیرون میکشم. ماشین های پشت سر بوق زنان کِل میکشند برای این همه مرگ. ماشین ها قفل کرده اند. ما پیش میرویم. صدای بوق می آید و آژیر آمبولانس. جنازه ی دخترکی بر دست ها بلند می شود. جنازه به من اشاره میکند و می خندد. صدایم می کند و می خندد. ترس می دود لای دستهایم. این آخرین ته مانده های دخترکی است که بر دار شده است
"نون و پنير و بادوم يک قصه ناتموم"
نه!! به تمام ترانه ها بگویید تمام شده ام . به تمام ترانه ها به پوزخند بگویید که تمام شده ای. تمام شده این قصه ی دلبستگی
....
پ.ن ) با این ترانه امشب اشک می آید و میرود
بخون آوازکی تو شور و دشتی که دل پر شوره امشب
یکی در صحنه یاد م نشسته که از من دوره امشب
.....................
قسم به قصه های عاشقونه دلم تنگ کسی هست