داستانک


پله های آموزشگاه را دو تا یکی بالا می روم تا زودتر از بقیه به کلاس برسم و بتوانم ردیف جلو ، درست مقابل چشمان و اندام استاد بنشینم و هر تکان و حرکتش را با چشمانم ببلعم. آن پیرمرد کم مو ی چروکیده را دوستش دارم بی هیچ دلیلی.

....

دو چشمش را همیشه پشت شیشه ی کلفت عینک پنهان میکرد و زیرچشمی گاهی از بالای شیشه نگاهی به ما پاشید و من مست نگاه بی تفاوت اش میشدم که نمیدانست او را عاشق ام. همیشه زود می رسیدم و تمام زمان کلاس را من به دستهایش که روی کاغذ کشیده میشد خیره نگاه می کردم و به صدای قلمش گوش می دادم که روی کاغذ برایمان سرمشق می گرفت و همیشه اولین نفری بودم که از او کمک میخواستم و وقتی صدای نفس های مرتبش زیر گوشم می پیچید و برایم سرمش را روی دفتر تمرینم پررنگ میکرد تمام بند بند وجودم می لرزید


بعد از تمام شدن کلاس هم همیشه برگه به دست کنارش بودم و شیدای صدای آمرانه اش که مرا به اسم صدا میکرد و گاهی ته اسمم لفظ "دخترم" را می آورد و من صدای قلبم را می شنیدم که بلند بلند می خندید و میگفت که او پدرم نیست


کم کم عادت کرد به من. به سوال های همیشگی ام. به اینکه ردیف جلو همیشه مرا ببیند. به اینکه عصرهای خلوت کلاس بنشینم کنارش و زل بزنم به صورت مردانه اش و او با خنده بگوید «هیز نگاه نکن دختر جان، میترسم از چشمات» و سرمشق " من مست و تو دیوانه" را برایم تنهایی بگیرد و من صدای درونم را ببلعم که شوریدگی از او را فریاد می زد


کم کم برایم حرف میزد. برایم از عشق گفت. از خواستن و نرسیدن. از دختری که بر او عاشق شده بود. از اینکه وقتی میشنیم کنارش و اینطور شیفته نگاهش میکنم دلش می لرزد برای پراونه ی خودش که هرگز به دستش نیاورد وهمکلاس دوره نقاشی اش بود و یک روز نیامد و دیگر هرگز نیامد و یک اتفاق پروانه اش را از او گرفت. بعد از آن روز دلشوره ی من هم شروع شد....ترسیدم از نیامدن، از نبودن. از ندیدن


روزها میگذشت و من عاشق استاد مو سپید و چروکیده ام بودم و نمیدانستم که چطور میتوانم حالی اش کنم که برایم پدر نیست و رعشه ی صدایم نه از تند حرف زدن که از دلهره ی با او حرف زدن است. موهایم گاهی از زیر شال و مقنعه بیرون می ریخت و او با خنده میگفت بپوشانشان دختر که خدا خشمش میگیرد و من وادارش میکردم برایم سرمش بگیرد "تورا دوست دارم" تا کراهت گناه عاشقی بپاشد روی دفتر مشقم کنار موهای پریشانم


.....


مثل همیشه زودتر از دیگران می رسم و با دلشورمی نشینم پشت صندلی همیشگی ام و نگاهم به میز استاد می افتد و تصور آنکه تا چند دقیقه ی دیگر فاصله اش با من می شود به فاصله ی همان میز، تپش قلبم زیاد می شود. آموزشگاه بر خلاف همیشه شلوغ است و نمیدانم چرا همهمه ای به پاست. ساعت به وقت کلاس نزدیک میشود و بچه ها سرک می کشند و آماده میشویم برای آمدن استاد که درب باز میشود و یک نفر با صدای خفه اش میگوید که استاد امروز نمی آید. چیزی در دلم فرو می ریزد. ترس می دود توی چشمانم. یاد پروانه ی استاد می افتم و یک روز نیامدن و دیگر نیامدن. بچه ها بلند می شوند و من میترسم از صندلی ام جُم بخورم. دلم نمیخواهد دیگر بشنوم که یک نفر دارد به ما گوید که استاد به سفر رفته است. نمیخواهم بشنوم که میگویند نگران نباشیم از جلسه ی بعد استاد جدید خواهد آمد... آخرین مشقم را می ریزم روی میز. من تصویر پیر شده ی اورا میخواهم در قاب چشمانم... بلند میشوم با بغض و اشک می دود در چشمانم و می ایستم مقابل پنجره تا شاید برگردد


صدای استاد می پیچد در گوشم... ترس نیامدن.. ندیدن.. نبودن


جزوه ام را بر می دارم... استاد پیر و شکست خورده ام را عاشق ام... بی آنکه بداند