ده گانه ی دل

(1)
باران می بارد

(2)
از تمام بهار ها تو را طلب دارم
از تمام بهار های رفتن های بی خداحافظی. از تمام بهار های باران و قهوه و اضطراب و چشم به راهی. از تمام بهار های بی تو...تو را طلب دارم

(3)
می کوبد توی سرم
تق تق تق
نمیدانم باران است یا صدای تیک تاک عقربه های رفتن ِ تو

(4)
به تاراج قلبم که می آمدی در نزده وارد شدی رفیق
لااقل حالا که رفته ای
لای در را باز نمیگذاشتی. باران ؛ حتی در بهار؛ بی قلب و بی تو، سرد است

(5)

هیچ صدایی نیست.... تنها ، صدایی نفس نفس زنان فریاد میزند: اینجا یک نفر تنهاست

(6)
قهوه ام را ترک کرده ام
و تمام فال های ته فنجان ها را؛
وقتی که در آنها
تو آرام تر از همیشه
زیر انگشت اشاره ی فالگیر
از سرنوشت من، می رفتی


(7)
چشم هایم را می گیرم... شاید خواب می بینم اما.... "کسی در باد نام مرا صدا میزند"

(8)
بهار آمده و دلتنگ شده ام اینجا در پست ترین نقطه ی کناره های شمال و بلند ترین آرزوی من، کوتاه ترین فاصله میان چشمان من و تونست

(9)
می نویسم... پاره میکنم
می نویسم... خط میزنم
می نویسم... مچاله میکنم
از تو نوشتن همیشه هم آسان نیست


(10)

دفترم را جمع میکنم. جایی میان خنده هایت آخرین حروف جهان را جا گذاشته ام. یادم نبود که این نوشته ها را بی تو، معنایی نخواهد بود