دفترم را باز میکنم
رد تمام اشک های این بیست و سه سال جنگیدن و زن بودن را روی کاغذهای مقابل خط خطی میکنم و دوباره به خاطرم می آید که چقدر ناتوانم در نوشتن


این منم، ایستاده مقابل دیوارهای بلند زن بودن
عاشق شده در پشت نرده های زندان
بالغ شده در لابلای زنجیرهای بسته بر روح
بیست و سه بار تجدید شده ی مکتب آزادی
شلاق خورده ی دستان خرافات، زیر کینه های نگاه های مرد سالار


خط میزنم دوباره


و فروغ کنار تخت نشسته است و در لابه لای حلقه های دود برایم زمزمه میکند


مرا پناه دهيد اي زنان ساده كامل مرا پناه دهيد
كه از وراي پوست سر انگشت هاي نازكتان
مسير جنبش آور كيف آور جنيني را
دنبال مي كند
و در شكاف گريبانتان هميشه هوا
به بوي شير تازه مي آميزد
كدام قله ؟ كدام اوج؟
...
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
كه بر دريچه گذر داشت ،‌با دلم مي گفت
نگاه كن تو هيچگاه پيش نرفتي تو فرو رفتي


دوباره می نویسیم از سر! از نقطه، اول خط


منم، طبع ِ سرکش ِ پیرشده در پشت درب های بلند ِ میله های نجابت
منم روح ِ خسته ی کراهت نگاه های هرزه ی مردان سرزمینم
منم، سرمشق املاهای بی سرانجام عدالت
منم، قصه ی پر غصه ی زن بودن در قبلیه ای که تقدیر ِ نسل ِ آن، سر به دار است
منم؛ عروس سرخاب مالیده ی حجله های خرافات و مذهب


دوباره خط میزنم... من نوشتن بلد نیستم. کتاب مقابلم را باز میکنم. "ّبهرام بیضایی نوشته است و بلند میخوانم. من به شعر زنده ام


!ای زنان! ای مادران ندبه و افسوس«!روزی باشد كه دیوارها نایستد!روزی باشد كه پاكی آماج تهمت شود!روزی باشد كه دروغ‌ها راست به‌نظر آید، راست‌ها دروغروزی باشد كه جای راستی نباشد؛چشمه‌ی اشك شما خشك نشود!و تشویش قلب شما كاستی نگیرد؛روزی باشد كه راستی به هزار دست بمیرد؛روزی باشد كه راستی خود را به آتش بیفكند!روزی – كه آن- امروز است
....

باید بنویسم اما! من نوشتن بلد نیستم.... باید بنویسم
...... ....... ....... ........ ........ ....... .......
این نقطه چین ها یعنی خوب نیستم... یعنی این دنیای خاکستری بره خدای خودشو شکر کنه که دستم بهش نمیرسه