پیام می دهد: اصلا یه چیزی آتی! مگه نه اینکه تو پسورد وبلاگ رو داری؟ خوب حالا که صاحبش دلش نمیاد از مطالبش استفاده کنه، بیا ما این کارو بکنیم
می خندم: وا!! نه ممکنه ناراحت بشه
چشمک میزند: نه دیگه ناراحت چرا. پسورد رو بهت داد برا همین دیگه. پس برو یه تبریک کوتاه سال نو بزار و بعد اون آخرین داستانی که نوشتی رو وبلاگت رو بزار ادامه اش
با تعجب جیغ مانند می گویم: وایییییییییی مگه تو داستان منو خوندی؟؟؟؟
می خند: آره. عصر خوندم... گفته بودم همیشه کنترلت میکنم. میپامت
می خندم... می خندد
***
نیم ساعت بعد هر دو هستیم و وبلاگی که در دیگر در چنگال حریص ما مظلومانه به هر سو که بخواهیم میچرخد. می گوید: آتی به بچه ها خبر دادم که وبلاگ آپ شد.... می خندد... می خندم... میگویم: منم به دوستانم خبر دادم... می خندد... می خندم... میگویت حواست باشه صاحبش نیاد یه هو!! ... می خندم می خندم می خندم... از خنده ی من می خندد... ادامه می دهد: والله!!... می خندم... می خندد
دوستان یک به یک سر می زنند.. می خندد... :وبلاگ رو بین المللی کردیم... می خندم... : اِ خِدا مِره!! جدی جدی کودتا کردیم ها... می خندم... می خندد
میگویم: من دیگه دارم اینور از خنده میز گاز میگیرم... می گوید: من در شرف ترکیدنم... می خندم... می خندد... میگویم : مامان میگه اینقدر جک نخون پشت کامپیوتر... می خندد: بابای منم میگه حالت خوبه، چرا با خودت می خندی!! می خندیم... می گوید: دلشون خوشه دختراشون مهندس شدن دارن کار می کنن نصفه شبی با کامپیوتر!!! می خندم... میخندد
می گوید: ببین میشه لوگو رو عوض کنی.. می خندم: وای نه نه نه! دیگه تا اون حد نه! می خندد... باشه همینقدر هم کافیه
میگویم: عواقبش چی؟
می گوید: نترس من پشتتم... میخندم... می خندد... : الکی نیست میگن نباید به خانم ها آزادی داد
نشسته ایم مقابل هم... می خندیدم
میگوید آتی من باید برم. خبری شد خبرم کن!! میگویم دیگه چه خبری مهمتر از این کودتا... می خندد... بای می دهد و می رود ... میخندم.. به بلاگ نگاه می کنم و به کامنت ها... به همین راحتی کار خودمان را کردیم
با اجازه ی تمام دوستانم... به احترام به تمام فمنیست های عزیز... متاسفانه همیشه پای یک زن در میان است