داستان نوشت


از خواب که بیدار شدم خواستم آرام آرام با خودم آشتی کنم. جلوی آینه می روم. آئینه ی ایستاده بر دیوار. به خودم نگاه میکنم. دو آدم، تو چشم، دو لبخند در آئینه نگاهم میکنند. بهاری میشوم و دقیق تر به خودم نگاه میکنم. جایی زیر شیار های چشمانم جا مانده ام. لا به لای آخرین خط چشمی که پر رنگ تر از همیشه برای پوزخند هایم کشیده ام. خم میشوم به جلو. چند تار موی اضافه لا به لای ابروهایم سرک کشیده اند. حاضر میشوم و راه می افتم به سمت آرایشگاه همیشگی ام

در شهر راه می روم. لا به لای آدم های پر از خیال و صورتک و خسته. کنارشان گام بر می دارم بی هیچ نگاهی مشترک، کلامی مشترک، خرافاتی مشترک... میدان اصلی شهر شلوغ است و بوی بهار و حافظ و سبزه های منتظر به گره تمام شهر را گرفته. نشاط مردمان به منم نفوذ میکند . به سر کوچه ی آرایشگاه که می رسم ماشین تمیزی از کنارم رد می شود و درست مقابل درب آرایشگاه نگه می دارد. چقدر شبیه به پارک کردن توست، درست مقابل پل پارک میکند !! قدم زنان می رسم به نزدیکی ماشین. عصبانی میشوم از خودم که هنوز همه ی ماشین های شهر را شکل ماشین لکنته ی تو می بینم و تمام رانندگان را تو! با خودم دعوا دارم که درب جلو باز می شود و زن جوانی از سمت کنار راننده پیاده می شود و پشت سرش درب راننده باز می شود و تو سرک می کشی بیرون. خشکم میزند پشت سرت. همسرت با شیطنت می گوید:" دعا کن شلوغ نباشه، وگرنه آشپزی می افته گردن تو" . تو فاتحانه می گویی " چی خیال کردی خانمی، آشپزی هم می کنم" کوچه به رویم پوزخند میزند ] –گفته باشم ها، از این لوس بازی ها بلد نیستم که بعضی از مرد ها در میارن کمک می کنند و آشپزی می کنند و ظرف می شورن. بعدا توقع نداشته باشی یه وقت[ فلج شده ام انگار. پشت سر تو و دنیای وارونه ای که دوباره روی غبار خاطراتم استفراغ کرده است . نمیدانم چیکار کنم رد شوم از کنارت و وارد آرایشگاه شوم یا منتظر بمانم که بروی و... بروی؟!؟ مگر هستی هنوز؟؟


خانمت کیف اش را از صندلی عقب بر می دارد و میگوید فعلا بابای. دست تکان می دهی و میگویی "مواظب خودت باش" ...-هستم! منم مواظب خودم هستم. پاهایت را روی پدال گاز فشار می دهی و می روی و سایه ام زیر جای رد چرخ های ماشینت ترک می خورد. میخواهم بر گردم. شالم را به جلو می کشم . با نک انگشتم زیر چشمم را پاک میکنم تا مطمئن شوم که دیگر رد اشکی بر آن نمی جوشد. چشمانم خشک خشک است. مگر عقلم را از دست داده ام که دوباره بارانی شوم. نک انگشتانم به چند تار موی اضافه ی زیر ابروهایم می خورد و پشیمانم می کند از برگشتن. وارد آرایشگاه میشوم. شلوغ نیست. خانم آرایشگر احوال پرسی گرمی میکند و من نگاهم روی خانمت می ماسد که چند سایزی از من گنده تر است و خنده ام می گیرد از تو و صدایت در گوشم زنگ میزند"مطمئن باش با اینکه خیلی عاشقتم، اگه یه روزی چند گرم هم اضافه وزن پیدا کنی ولت می کنم. اینو از الان بهت بگم که یه وقت نگی نگفتی" مانتو و شالم را در می آورم و جز صندلی کنار خانمت جایی برای نشستن پیدا نمیکنم. بیکار می نشینم تا نوبت به ما برسد. خانمت دارد از آخرین کمربند لاغری ای که برایش به عنوان هدیه تولد گرفتی تعریف میکند و من به این فکر میکنم که توی لعنتی هنوز هم سلیقه ات در انتخاب عطر برای خانم ها محشر است و رایحه ی خانمت چقدر شبیه به بوی شیشه ی خالی عطر گوشه ای اتاق من است!! خودم را سرگرم میکنم با آلبوم های روی میز. خانمت و خانم آرایشگر رسیده اند به مدل مویی که دفعه پیش برایش زد. به اینکه چقدر وقتی رفت خانه تو خوشت آمد و چقدر نازش کردی. ریز می خندد. من بلند می خندم. صدایت دوباره می پیچد در گوشم ] زن تمام قشنگیش به اینه که موهاش بریزه رو صورتش، رو شونه هاش ، رو کتفش، رو تنش. وقتی راه میره موهاش تو باد پریشون بشه. یه سانت از موهات هم نباید کوتاه کنی. اینطوری ظریف ترین زن دنیایی[ نگاهش میکنم و میگویم" شوهر خیلی خوبی دارید. خیلی با سلیقه است" تایید می کند و می گوید که تو واقعا یه همسر ایدآل هستی. به او برای داشتنت تبریک می گویم. برقی در چشمانش می جهد. یکی از صندلی ها خالی می شود. همسرت به من می گوید "شما کارت چقدر طول میکشه؟" با دست به ابروهایم اشاره می کنم و او میگوید "پس شما قبل از من بشین، من خیلی کار دارم. معطل میشی. میخوام موهامو مش هم بکنم" تشکر میکنم و مینشینم. و به این فکر میکنم که چقدر عوض شده ای. در آینه ی روبرو به خودم نگاه میکنم. یعنی من هم اینقدر عوض شده ام. مش؟؟ تو عاشق رنگ های تیره برای مو بودی. میگفتی عشق شرقی را باید به مو خرمایی های شرقی هدیه کرد. میگفتی هجاهای مشترک دوستت دارم را لا به لای موهای تیره ی زنان شرق می شود زمزمه کرد... شاید اشتباه میکنم... خواب دیده بودمت


چشمانم را می بندم . تکیه میدهم به صندلی. خانم آرایشگر دوباره احوال پرسی میکند و میگوید :"جمله ی همیشگی ات رو نگفتی ها" . هر دو می خندیم و خانمت می پرسد چه جمله ای . می گویم" به نظر من سخت ترین قسمت زن بودن نه زایمانه، نه پریود شدن، نه رخت شستن، نه خونه داری. سخت ترین قسمتش تحمل بند انداختن و ابرو گرفتنه" هر سه می خندیم و خانم آرایشگر می گوید که آخرش یه روز این جمله ی مرا درست رو بروی آینه ی قدی اش خواهد چسباند


توبه می کنم دوباره از خودم. از برگشتن و نشستن روی این صندلی . توبه میکنم از اینکه هنوز زنده نگهت داشته بودم. که هنوز رفتنت را چشم به راه بازگشت بودم. توبه میکنم از خودم از خواستن از نفهمیدنم وقتی که می رفتی و خیال می کردم که تو هم مثل من مجبور شده ای به جدایی. از خودم بیزار می شوم که چطور نفهمیدم که وقتی می رفتی و حتی نپرسیدی که برای دلم چه میخواهم، این یعنی برای همیشه می روی. آخ! این تار های موی لعنتی عصبی ام می کنند و من نمیدانم از این هاست که گریه ام گرفته یا از بی توجهی خودم به این دل صاحب مرده ام در این سرگردانی دنیای سوخته


کارم تمام می شود. بلند میشوم که لباسم را بپوشم. گوشی تلفن خانمت زنگ می خورد. در شلوغی کیفش به دنبال گوشی اش می گردد. پیدایش نمیکند. محتویات کیفش را خالی میکند. روی میز پر میشود از سه رنگ رژ و خط چشم و آینه و دستمال های مچاله شده و عطر و کیف پول و خرده سکه. تمام تاریخ به قهقه در گوشم جیغ می کشند و صدای تو در جمجه ام سوت می زند ] دختر تو چرا اینقدر تکی! من عاشق کیفتم وقتی می بینم توش مثل بقیه بازار درست نمیکنی و کیف لوازم آرایشت رو همراهت همه جا نمی بری[ گوش هایم را می گیرم .میزنم بیرون تا نشنوم صدایت را که از پشت گوشی تمام فضا را گرفته و به خانمت می گویی که زیاد خوشکل نکند و فکر دل تو را هم بکند... تازه می فهمم که اشتباهی بودی تا الان. چه صورتک زیبایی بودی... نسیم میخورد به صورتم. عینکم را روی چشمم میگذارم تا برای همیشه خودم را گول بزنم که دیگر گریه نمیکنم و به ابرویم فکر میکنم که دیگر آن تار موهای مزاحم را در خود ندارد