این روزها، در گیر و دار رنگ های جعبه مداد رنگی زندگی ِ پر سایه ی مرگ و سبز و سرخ و خاکستری ِ آسمان، بیشتر از همیشه باران راجستجو می کنم و این هوای دلگیر وعجیب آفتابی ِ دی ماه که حکایت از خشک سالی ِ فرداست، تصویر بغض غریبی دیگر از تیتر های تازه ی خبر را به من پیوند می زند
مرثیه ای در این میان اگر باشد، دیگر نه بر زنان گیس بسته در مطبخ شوی، که بر خود ِ مام و میهن ِ سوخته ی ماست که دیگر فروغی به جفت گیری گلهایش در دیدگان ما نمانده
....
از نوشتن ِ جدی این روزها سخت می گریزم . همچون کسی که شتابان از شهری دور می شود و شهر دمادم کوچکتر و کوچکتر می شود، از سرزمین ِ این قاموس های سیاهی دور می شوم. دورتر از آسمانش و بیگانه تر با مردمانش و بعد سیاهی موهوم شکل مجهولی از مردمان برایم مجسم می کند و سایه ای گنگ از تصویر زنی که شاید روزی در همین حوالی می خندید
دچار شده ام دوباره به حس ِ گس ِ زنانگی های بی حاصل ِ فردا
پ.ن. اول) توضیحات کامل خبر
پ.ن.دوم) شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی/ جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی
No comments:
Post a Comment