داستان نوشت


همه چیز در هم تنیده میشود ، در هم ادغام میشوند ، و تا به خود آیی دیگر هیچ از " من" و " تو" نمی ماند و آنچه رخ می تاباند " یک نیستی بزرگ" است و ثانیه ها متوقف می شوند و زمان؛ که چه ساده و افتاده می میرد و دستهای من اما تنها تر از همیشه تقلا می کنند تا بلکه باز شود این درب های تا همیشه بسته ی خوشبختی



****



چندین ساعت گذشته است . گرمای دلپذیری سراسر وجودم را گرفته و رهایم نمی کند . نمی دانم نامش چیست اما رخوت دلچسبی برایم به ارمغان آورده است . می گذرم از کنارش که کمی غریبه می زند برایم این حس جدید


چند روز می گذرد . هنوز مست و گیج به تو فکر میکنم و پک های آخر به آن سیگار کوفتی که تمام غبار ِ خداحافظی ِ آخر ِ روز را روی تخت دود می کردی و مثل همیشه رفتی تا هروقت تنت تمنای تنم را می کند باز گردی. نمی دانم چرا اما میترسم از دلآشوبی که رهایم نمی کند! به سیاهی رفتن چشمانم در میانه ی روز بیشتر مرا می ترساند ... نفس های عمیق هم مرا کفایت نمی کنند



****



سه هفته ای گذشته است و من حس می کنم چابکی همیشه را ندارم. سر کلاس ، ردیف آخر نشسته ام و بی اختیار به پونه از خستگی ممتدی می گویم که در زانوانم جاخوش کرده است. لبخندی می زند و می گوید: "شاید ...." از کلامش می خندم! نمی دانم چرا اما می خندم! ترس وجودم را پر می کند. تنها چیزی را که در انتظارش نداشتم همین مسافر کوچک بوده است



***



روی نیمکت کنار ساحل نشسته ام . جز صدای فریاد چیزی درگوشم نیست! اشک ها بی محابا می دوند بر روی گونه ام. دستان پونه می فشارد شانه هایم در حالی که صدای فریادت از آنسوی خط تلفن تنم را می لرزاند: « من از دست تو چیکار کنم؟! حالا با این شاهکار جدید چه غلطی باید بکنیم؟! ببین گوشاتو وا کن.... فهمیدی؟؟» سرتکان می دهم به نشانه ی تایید اما تو از آن سوی سیم مرا نمی بینی. سرم را با غیظ تکان می دهم. هیچ وقت ندیده ای مرا ... ارتباط قطع میشود. رها می کنم خودم را در آغوش پونه و صدای برخورد موج با تخته سنگ ها با هق هق گریه ام در می آمیزد


****



شب است. هنوز به خانه نرسیده ام . تا رسیدن به خانه تلفنم بیشتر از 10 بار زنگ میخورد. سعی می کنم یادم بماند که نگران من نیستی، که نگران فرزندت هستی و بس! و در هر تماس، نام ها را تکرار می کنی و من لفظی جز چشم نمی گویم و دوباره به نشانه تایید سر تکان می دهم و تو باز از آن سوی سیم مرا نمی بینی. نجوای آرام پونه را می شنوم که سعی می کند به تو حالی کند کمی به فکر من هم باشی و مراعات کنی ... خنده ام می گیرد. از مردی که بیشتر از یک ماه است که ندیده امش. دستم را روی تنم می کشم. هیچ حسی ندارم. فرزندم را حس نمیکنم. کاش او بود و می دید که پدرش چقدر دیدنی از او، از یک نطفه ی چند هفته ای ، ترسیده و جز تلفن کاری نمی کند. چقدر پر ابهت است فرزندم. بی گمان دختر است


بسته ی آمپول را از پیشخوان داروخانه می گیریم... من و پونه



****


درد سراسر وجودم را گرفته است. از آن دردناک تر جملات کوبنده ایست که روحم را شکسته! تنهای تنها، بیحال و بیرمق دراز کشیده ام ... پونه هرلحظه تماس می گیرد و یادآور میشود که با من است و آماده ی کمک. و من دلم به هم می خورد از شنیدن این کلام که در این چند هفته ی گذشته حتی یک بار هم آن را از مردی که شانه هایش را برایم مامن نکرده است، نشنیده ام

مردی که نمیدانم چرا دوستش دارم



****


شب ... تاریکی ... بغض ... درد ... اشک ... چشم هایم سیاهی می رود! بیحال روی تخت ولو شده ام... آنقدر حالم رقت انگیر است که دل تو هم برایم میسوزد و آرام می شوی پشت تلفن و با کلماتت نوازشم می کنی . رمق برای پوزخند ندارم وگرنه عمیق ترین اندوه روی ریشخند هایم خانه کرده. از درد بی اختیار می گریم اما، دردی غیر مُردن در من جاری میشود ! کودکم را با دست خودت به مسلخ مرگ سپرده ام به جرم آنکه آمدنش بی موقع بود! دلم می خوهد عق بزنم زندگی را که حتی مادر شدن هم در آن زمان دارد چه رسد به دیگر آرزوها! هنوز گرمای وجودش را حس نمی کنم اما نزدیک به دوماه تمام با من بوده . دلم می خواهد میل به داشتنش را فریاد بزنم اما از تو می ترسم. از تویی که گویی از پشت تلفن هم تنت بوی خون مُرده ی فرزندم را می دهد و اینبار بوی تند سیگارت توی مشامم آزارم می دهد




****



نیمه های شب است . بیداری. بیدارم. حتی پونه هم بیدار است. از پشت تلفن دوباره سیگار دود می کنی و هنوز هم زیرلب مرا مقصر می دانی و من نمیدانم چرا ویارم امشب، کراهت از بو و صدای ِ تو شده است..! ناگهان حس می کنم خالی میشوم از مادر بودن! خالی میشوم از حضور کوچکش که برای مدت کوتاهی مرا همراه بود! عرق سرد بر بدنم می نشیند. خوابم می آید. پونه کنارم مضطرب نگاه میکند. صدای خوشحال تو در فضا می پیچد :" جدی؟!!!" خوابم می آید. میخواهم بخواهم. فردا به اندازه ی تمام عمر خواهم خوابید و خواب تو را نخواهم دید. فرزندم در تاریکی ایستاده و صدایم می کند. باید برایش شعر بنویسم. شعری که بیت اولش خون خشک شده بر لباسم نباشد. که بفهمد مادرش شاعر با انصافی بود و او را تا همیشه به خاطر خواهد داشت


باید بخوابم


باید بخوابم