پنجشنبه است
با دختر بچه های مقطع راهنمایی سرگردانم در ساختمان قدیمی ای که بوی نا تمام چهار ساعت کلاسمان را در خود می بلعد. برای فرار از خستگی دخترها تصمیم میگیریم چند دقیقه با دوربین های لب تاب ها سرگرم شویم.
به همه طریقه ی روشن کردن دوربین ها را یاد می دهم و چند دقیقه ی بعد کلاس پر می شود از خنده و شکلک و ژست های دخترانه مقابل دورین و تق تق ِ گرفتن ِ عکس های خنده دار با آن روپوش های گشاد و بی قواره و هدبند هایی که مقابل بی عصمتی ِ موهایشان ایستاده و صورت های معصومانه ی دست نخورده
مقابل درب کلاس ایستاده ام و به بچه ها نگاه میکنم و از صدای آنها پر میشوم از خنده و برای تفریح بیشتر دخترها می نشینم کنار نسترن و به او یاد می دهم که ژست هنری یعنی چه. هنوز ده دقیقه از وقت آزاد کلاس نگذشته که قدم زنان دوباره به کنار درب می رسم. از پشت شیشه ی کدر ِ درب ِ زهوار رفته کلاس به راهرو نگاه میکنم و هنوز صدای خنده بچه ها می آید که ناگهان درب اصلی ساختمان باز می شود و دختری دوان دوان از آن عبور می کند. با تعجب خشکم می زند که بلافاصله پشت سر آن مردی به دنبالش وارد می شود ساختمان می شود. دخترک دیر می جنبد و درست مقابل درب کلاس ما مرد به او می رسد و بدون لحظه ای تعلل شروع به زدن می کند. خترک جیغ می کشد زیر ضربه های مرد. تمام تنم یخ می کند. با ترس جیغ می کشم و بچه ها با کنجکاوی پشت سرم جمع می شوند.
بی اراده در را باز میکنم و می دَوم تا آن دو. دست های مرد را می گیرم تا شاید رها کند موجود نحیف ِ گرفتار شده در چنگالش را. مرد اما عصبانی تر ازآنی است که مرا ببیند. مرتب تکرار میکند:"حالا کارت به جایی رسیده برا ابرو گرفتنت باید مدرسه منو بخواد؟آره؟ پدرتو در میارم" دستانش را به التماس می گیرم و خواهش میکنم که دیگر نزند. بچه ها دورمان حلقه زده اند.
می روم تا ته سال 1385، فاطمه است انگار لا به لای دستان پدرش که شلاق می خورد....
مرد موهای دخترک را می گیرد و سرش را به زمین می کوبد. دستانش را گرفته ام و این کارش باعث می شوم دوتایی به زمین بخوریم. دخترک ناله ای می کند.—فاطمه است انگار که می گرید.— به پاهای مرد می افتم که رهایش کند. حسنی ا دوان دوان به دفتر می رود تا خانم دیر را خبر کند. مرد وقتی التماس های مرا می بیند با خشم می گوید خانم برو کنار وگرنه خودت هم با این کثافت می زنم، یه عمر کارگری کردم، ذره ذره آبرو جمع کردم که این هرزه بخواد برا خودش خوش بگرده!!" – پدر فاطمه است انگار در هیبت این مرد. می ترسم از او. فاطمه کمک میخواهد. صدایش تا اتاق من هم می آید، مادر من میرود تا وساطتت کند اما ...- دخترک دیگر جیغ نمی کشد. خانم مدیر و دیگران دوان دوان می رسند. دخترک را هر طور شده از دستان مرد جدا می کنند. مدرسه غلغله می شود. بی هیچ حسی بلند می شوم. دخترک را به کلاس ما می برند تا پدرش کمی آرام شود. کالبد بی جان فاطمه است که انگار بر دست ها بلند است. مردان قبلیه لا اله الا الله می گویند. این جنازه ی زنانگی است که حمل می شود تا جماعتی عبرت بگیرند و بدانند برداشتن ابرو یعنی بی آبرویی
به کلاس بر می گردیم. دخترک گوشه ی کلاس چمپره زده. آنقدر پریشانم که بچه ها ساکت سر جایشان می نشینند و بی هیچ حرفی به من نگاه می کنند. سعی می کنم لبخند بزنم اما نمی شود. کوثر می گوید: خانم اجازه اینا رو خاموش کنیم؟؟ با سر رد می کنم. بلند می شوم. ماژیک را در دستم می گیرم. دستایم یخ کرده :" برای تمرین آخر کلاس، همه برید برنامه وورد پَد رو باز کنید ، با فونت 48 و حالت برجسته و مایل، بنویسید اینجا ایران است و من تو را دوست دارم؛ آزادی