چیزی تا 16 آذر نمانده. بعد از مدت ها اولین آذر ماهی است که چشم به راه هیچ تبریکی نیستم اما هنوز انگار بعضی از دوستانم باورشان نیست که راهی شده ام از دانشگاهیی که نه "دانش"ش را دانستم و نه "گاه" پاره ای شد برایم به آرامش
وامدارم به قلمی که در همین آمد و شد آذر ماه، در دوات ریشه زد و هر چقدر هم که با خودم کلنجار بروم نمی توانم ننویسم از دانشگاه و از در به دری روزهایی که پله های آن را دو تا یکی به شوقی دخترانه بالا رفتم و هر روز در آن عاشق شدم و گاهی در حق لحظه لحظه هایش بی انصافی نموده و به بطالت گذراندم
قصه ی دانشگاه در امروز اما، قصه ی پر غصه ی شهر شاه پریانی است که اسیر دیو سرماست و در آن به جای آسمان، شانه های دوستانم ستاره باران است
....
شانزده آذر است و من میخواهم تبریک بگویم
حالی اگر باشد ، میخواهم تبریک بگویم به رضای عزیزم که جاودان تصویر ِ اراده ی دانشجویی است، حتی بعد از وادار شدن به نوشتن ِ ندامت نامه و عذرخواهی. به رضایی که سفیر کوچک صلح است در این هیاهوی آسمان ِ به جنگ نشسته ی حقوق مسلم اسلامی
شوری اگر باشد، میخواهم تبریک بگویم به ملودی نازنینم، که سالها کنار هم گام برداشتیم و برای هم سرود یار دبستانی را خواندیم
تبریک بگویم به مهدی عزیزم، که در دوره ی این شبان و روزان ِ بی حاصل، جزوه های بزدلی اش را سوزاند و ایستادگی و آزادگی را سرمشق گرفت. به او که ستاره ی کارنامه اش، نوید ِ فرداهای درخشانی است که ماه، تابندگی اش را از او وام خواهد گرفت
میخواهم این روز را به همه ی دوستانم تبریک بگویم. شوقی هم اگر نباشد، به رقیه ی عزیزم، به جناب متولیان، به مریم، به نیما، و... و به تمام آنانی که آوار ِ هجای کلمه ی دانشجو این روزها بر شانه هایشان سنگینی می کند و سکوت ِ مبهم ِ لبهایشان برای من، دلخوشی به فرداهایی پر آواز است، تبریک میگویم
تا ابد پا برجا ، دانش و خرد و آزادی
روز دانشجو مبارک
+ پیشنهاد میکنم: خداجون متشکریم که چشم دادی بهمون، واسه گریه کردن و دیدن این دنیای زشت