یکی بود یکی نبود
یکی بود یکی نبود
یکی بود یکی نبود


خط خطی میکنم برگه های زیر دستم را و نگاه میکنم به صورتک هایی که مقابلم به صف نشسته اند روی صندلی ها. صورتک های دور از من.... ضرباهنگ ترانه ی در حال پخش در گوشم، مرتب در ذهنم وول می خورد " تو آسمون زندگیم، ستاره بوده بی شمار/ اما شبای بی کسیم، یکی نمونده یادگار/ یکی نمونده از هزار"... همه منتظرند. یکی می رود داخل و آن یکی بیرون می آید و من به دختر روبرویم نگاه میکنم که شادمان زیرلب با مرد جوان کناری اش حرف می زند و مرد جوان برای شنیدن حرفهایش خم شده به سویش. چشمانم را می بندم و به خودم فکر میکنم که حتی وقتی حرفهایم را فریاد زده ام ، هم، کسی نشنیده. کاش دفتر شعرم همراهم بود... کسی انگار می آید... کسی انگار می رود... کسی انگار میمیرد


"ستاره های گم شده، هر شبه من هزار هزار/ اما همیشگی تویی/ ستاره ی دنباله دار..." مطب هیچ پنجره ای ندارد و این هوای دلگیر همچون آخرین گیره ی مانده روی بند رخت، تصویر بغض چندساله ام را به من پیوند می زند


زن کناری ام به من نگاه می کند و چیزی می پرسد. گوشی را از گوشم در زیر شالم بیرون می کشم و او دوباره تکرار میکند:" با دکتر فلانی نوبت داری؟" سر تکان می دهم. می گوید:"چرا تنها؟؟" چرا تنها آمدم؟؟ کی می داند چرا؟؟ سر سری نگاهش میکنم و جواب می دهم-همه مشغولند- می گوید: حداقل با یه دوستی چیزی! دوستا رو برای همین روزا ساخته اند دیگه" می خندم. او هم می خندد. خالی ِ خالی می خندیم و می گویم –آره. دوست چیزه خوبیه

بی حوصله گوشی را دوباره در گوشم می گذارم

"ستاره های گم شده، هر شبه من هزار هزار..." چشمانم را می بندم. هنوز سه نفر دیگر مانده تا نوبت به من برسد. منشی لبخند می زند. این لبخند ها تهو ع آور ترین صورتک ِ این مردمان است وقتی احمقانه به هم لبخند می زنند! پلک هایم امروز داغ داغ اند
"یکی نمونده از هزار... ای تو آشنای ناشناسم، ای مرهم ِ دست ِ تو لباسم/ دیوار شب ام، شکسته از تو! از ظلمت ِ شب نمی هراسم"
برگه های زیر دستم را بی هیچ قصدی خط خطی می کنم. نور آبی وسط ِ اتاق روی برگه هایم افتاده. از هیچکس خبری نیست. سراغی نمی گیرند از من. رو برویم تابلویی است از ساحل. یادپروانه می افتم که می گفت:"عشق یعنی راهی کردن. بسپار به دست آب عشق ات را. همچون مادر موسی که سپرد به آب کودک اش را، والاتر از موسی عشقی می خواهی برای یک زن.." عشق یعنی مادر بودن؟؟ من به تو فکر میکنم و مادرانگی ستاره های سربی ِ بی تو بودن

"انگار که زاده شده با من/عشقی که من از تو می شناسم"
"انگار که زاده شده با من/عشقی که من از تو می شناسم"

آهنگ در گوشم دوباره می پیچد و دوباره و دوباره... تنهایی ام را قورت می دهم. به روبرو نگاه می کنم تا زمان بگذرد. آدم ها می روند و می آیند و نوبت می گیرند. ساعت به جلو می رود و من اما به صدا گوش می دهم و زیر لب می خوانم:" تو بودی و هستی هنوز... سهم من از این روزگار... با شب من فقط تویی... ستاره ی دنباله دار... با شب من ، فقط تویی"


زنی صدایم می کند


باید بروم انگار