"صبح پاییزی ِ میلاد ِ تو در یادم هست"


اهلی کردن خیلی معنای دور از تصوری ندارد. به قول رویاه در کتاب شازده کوچولو: تو موهات طلاییه، گندم هم طلاییه، اونوقت تماشای گندم من رو یاد تو میندازه

زندگی یعنی همین اشاره ها. همین به یاد آوردن ها و همه ی ما آدم ها به همین سادگی و قشنگی، اهلی میشویم


....


تعبیر ِ اهلی شدن، ناگهانی، بی هوا، تا این روزهای آخر پاییز، نه رنگ گندم هاست ، نه بوی خرمالو، نه صدای جیریرک... اهلی شدن یعنی من... الان که این سطور را می نویسم


اینطوری است که پاییز میشود برایم پر از یاد تو


تاریخ برایم از همان پاییزی شروع میشود که تو چشمات را گشودی... پاییزی که در آن خندیدی... پاییزی که در آن راه رفتی... و پاییز هایی که در آنان سال به سال بزرگ تر شدی وناگهان در زندگی من، در یکی از روزهای نرسیده به پاییز اتفاق افتادی
و حالا... در همین پاییز... برایت می نویسم که فلسفه ی آمدنت به این آسمان،در این روزها، برای اهلی کردن یه جفت نگاه چموش بود که تا در گرگ و میش چشمان تو گم شوند... و شدند

بدجور اهلی شده ام شهریار من