ساعت تند و تند جلو می رود. این یکی می دود با شوق در آغوشم و جیغ می زند " وای خاله لباسمو ببین" و آن یکی پاهایم را محکم در آغوش می گیرد که :"خاله آگگنگ بزار میخوام بخونم". پاپیون ِ آبی اش را می کشم و با خنده هر دو را می بوسم و دوباره صدای جیغشان مرا خالی می کند از طعم گس این روزها و چند دقیقه ی بعد سه تایی با هم می خوانیم و بچه ها می رقصند و من دلم میخواهد یک دور به ساز ِ زندگی برقصم که جای دست های پر تبحرش عمیق این روزها بر صورت ِ نفس های بی دلیل سایه انداخته
بچه ها با شوق و شور حاضر می شوند. چند دقیقه ی بعد عمه شان هم می آید و بچه ها که از دیدن هم زمان من و عمه شان ذوق زده اند دیگر سر از پا نمی شاسند. هر از گاهی خود را به من می چسبانند و من دلم غنج می رود از دیدنشان. عمه شان با لبخند می گوید چقدر عوض شدی آتنا. می خندم و می گویم پیر شدم. بازیم را فشار می دهد و می گوید دیوونه، نه اتفاقا تازه جوون شدی!! دوتایی می خندیم و با هم میان رنگارنگ ِ پارچه ها و روبان ها و فشفشه ها گم می شویم. می گوید "آتنا چقدر زود گذشت، شش سال پیش یادته؟ اولین جشن تولدی که برا ارغوان گرفتیم؟!" سر تکان می دهم، میخواهم بگوم اما اصلا زود نگذشت، خاطره ی دربه دری ِ این سالها روی آسفالت های خاطره ها رج زده اما دلم نمی آید دنیایش را خراب کنم. سر تکان می دهم و او با خنده می گوید یادته؟ بعد روزه بعدش هم کلاس فزیک داشتیم، بچه ها از ما شیرینی گرفتن ، از هر دومون! سر تکان می دهم و می خندم و دلم میخواهد اما یادم نیاید
بچه ها با ذوق به ترتیب هر چند دقیقه یک بار من و عمه شان را بغل می کنند. هنوز چند ساعتی مانده تا آمدن مهمان ها. همه چیز آماده است. جلوی آینه می استیم تا حاضر شویم. با خنده اشاره به خودش می کند و می گوید" سهم تو رو خوب خوردم ها، ببین تروخدا من با این شیکم چیکار کنم" با خنده نگاهش میکنم . در آینه به خودم نگاه میکنم، عوض شدم انگار، توی این لباس مشکی اصلا شبیه خودم نیستم، خیلی عوض شده ام انگار ،دیگر حتی نگاهم به زندگی هم عوض شده، میخواهم از خودم فاصله بگیرم. بچه ها لباس هایشان را پوشیده اند از پشت بغلمان می کنند و ارغوان می گوید شماها پس بچه هاتون کجان؟ چرا ازدواج نمی کنید. به هم نگاه می کنیم. هر دو از خنده ریسه می رویم و من مثل همیشه می گویم : توراهند، اصلا نگران نباش، تو ترافیک موندن
همهه می شود
همه می آیند. همه ی آنهایی که دوسشان دارم امشب اینجا جمعند. به امیر نگاه نمی کنم که حتی هجای نامش هم مرا می برد تا تو! صدای آهنگ بلند می شود. صدای تو هم هست اینجا. همه دست می زنند. به دنبال صدای تو می گردم. بسته ها باز می شوند. بچه ها جیغ می میکشند. شمع ها را فوت می کنند. دلم میخواهد شمع ها فوت کنم. دلم میخواهد همه چیز را خاموش کنم . تو گم شده ای انگار بین آدم هایی که حرف می زنند، که می خندند، که می رقصند.... تو نیستی و فاصله اینجاست و دلم میخواهد آخرین شمع را من فوت کنم