وقتی دلم گرمی دستای تو رو میخواد و یادم میاد امشب فاصله بین دستهای من و انگشت های تو، به اندازه ی شکاف این آسمون ابری و خاکستریه
وقتی دلتنگی هجوم میاره رو نوک این مداد و کلمه ها بههیچ دردی نمیخورن
وقتی پر میشم از تمنای لمس قاب صورتت و باید یه جوری دستام رو سرگرم کنم بلکه تو رو یادشون بره و آخرش باز می بینم هنوز پرم از تو و این شب ِ بی تو بودن که اصلا انگار قصد ِ تموم شدن نداره
وقتی همینجور روی كاغذ کلمه پشت سر هم می چینم بدون اين كه بدونم اين تركيبها معني دارن يا نه، و فقط به این فکر میکنم که تو یه روزی یه وقتی شاید اومدی و خوندی
اونوقته که
از تلنبار شدن اینهمه کلمه رو دستای خودم خسته میشم
از دستای خودم خسته میشم
حوصله ی دستای خودمو ندارم