بعضی شب ها


بعد یک روز کامل، یک روز پر از خستگی و راه رفتن و حرف زدن و از همه مهم ترگم شدن در یک حس خوب! درست ساعت بعد از نیمه شب است، پشت کیبورد نشسته ای و به همراه تایپ کلمات روی صفحه ی "تکست باکس" ، به موزیک گوش می دهی و صدای خواننده در سکوت می پیچد: "مثل نور ِ یه شهاب کوچیک/ رد می شم از تو چشات/ باز دوباره می افتم از نگات/ بی صدا می میرم..." سرت را روی میز میگذاری و منتظر بوق کوتاه صفحه می شوی تا جواب حرفت را بخوانی و دلخوش باشی که داری حرف میزنی با کسی که بود و نبودت را در خودت معنا می کند و با کمک پیشرفت ارتباطات در دهکده ی کوچک جهانی، فاصله ها را در نوردیده ای(!) با خواننده زمزمه میکنی "همین امشب از غصه ها می میرم، انتقام خودمو از دوتامون میگیرم..." به مانیتور نگاه میکنی. به دنبال رد یک لبخند، یک بوسه، یک نوازش ، یک احساس یا لااقل یک "دوستت دارم" تمام سطر های پیش رویت را بالا و پایین میکنی و خودت خنده ات می گیرد از اینهمه دلخوشی ِ بی خود که به خودت می دهی که خودت را قانع کنی که از پشت کرورها کیلومتر فاصله، دوستت دارد. خواننده همچنان می خواند و چشمانت را می بندی و صدا دوباره در تو تکرار می شود:"تو خوابت نمیام کابوست نمیشم/ تو شبای سیاه فانوست نمیشم..." که صدا قطع می شود یک هو! چشم که باز می کنی همه جا تاریک است. نمیدانی بخندی یا عصبانی شوی که رویا پردازی هایت نیمه تمام شده. بلند می شوی. بی حس می خزی روی تخت

هیچ نوری دیگر در اتاق درز پیدا نمیکند. سعی میکنی چشمانت را ببندی که میشنوی آرام کسی صدایت می کند. پرده را بعد از مدت ها کنار میزنی. از پنجره به حیاط سرک می کشی و می بینی که دو نفر در حیاط ایستاده اند و خندان به تو نگاه میکنند با تلسکوپ!!! جیغ کوتاهی می کشی و میگویی "وای اومدید رصد کنید؟؟!؟! این وقت شب؟" با خنده در جوابت می گویند"آره ، دیدیم بیدار بودی الان هم برق رفته گفتیم صدات کنیم شاید دوست داشته باشی بیای، الان ماه خیلی دیدنیه" با شوق دستانت را به هم می کوبی و پله ها را دو تا یکی یک نفس می دوی تا حیاط. با شوق پشت تلسکوپ می روی و با جیغ می گویی" وای چه هیجان انگیز! ولی من که چیزی نمی بینیم اینجا!" دستان مردانه اش شانه هایت را می گیرد و می گوید" کوچولو، اولا هنوز ما لنزش رو نزاشتیم، بعدش هم اون تلق جلوش رو باید برداری بعد توش رو نگاه کنی" بعد دوتایی از خنده در هم ریسه می روند و تو بی خیال شانه هایت را بالا می اندازی و چند دقیقه ی بعد ماه را با تمام سایه روشن ها و سیاهچاله هایش در مشت میگیری... میچرخانی و میچرخانی و در جواب سوال بقیه که به دنبال چه هستی، جواب می دهی: اخترک شازده کوچولو!!! دوباره آنها می خندند و تو هم می خندی و هیچکس نمیداند که تو اخترک را پیدا کرده ای و زیر نور ماه از پشت این دستگاه کوچک به آن خیره ای


زمان می گذرد. می نشینی یک گوشه لنز های مختلف را جلوی چشمانت می گذاری و با دیدن ستاره ها جیغ می کشی و دوباره دستان مردانه اش دهانت را می گیرد که: هیس! بابا مردم خوابن، تو ذوق زده ای، دیگران چه گناهی کردن آخه"... سرتکان میدهی و بالاخره آنها خسته می شوند و بساط این رصد کردن هم به پایان می رسد. در تاریکی کورمال کورمال روی تخت می خزی. در تاریکی دستانت را روی صورتت می گذاری. به ماه شب بخیر می گویی. چیزی در تو تکان می خورد . امشب پر از حس زندگی شده ای