وقتی حس خوبی دارم
حسی شبیه به حس رهایی؛ شاید حس لحظه تولد
وقتی به این فکر میکنم که شاید دارم دوباره متحول می شوم
پر پر و بال می شوم
وقتی دلم میخواد تمام ثانیه ها رو نگه دارم تا نگذرند و تموم نشوند
وقتی هر دقیقه از یه روز برام یک غزل شیشه ای میشه
غزل هایی که تو با چشمات میگی و من می شنوم
وقتی رهایی رو تجربه میکنم و از هرچی باید و نباید این زندگی جدا میشم
وقتی دستهایم را می گیری و آسمان را برایم ریسه می بندی
وقتی من پر از ترانه می شوم در این شهر
وقتی باران می بارد و من صدایش را نمی شنوم
وقتی برای شنیدن بوی عطر تنت لازم نیست چشمام رو ببندم
و صدای تو، توی اتاق می پیچه
یعنی خواب نیستم و تو واقعا اینجایی، کنار من
و من
دوباره با دیوان شعر چشمان تو، عاشق می شم