داستان نوشت
همچون پرنده ای که در کولاک زمستان، در های و هوی تگرگ ، آشیانه می جوید از هر درخت ِ بر سر راه، یک به یک نفس ها را می بویم بلکه لبخندی از تبار حقیقت بیابم و "امروز" را خلیل وار به قربانگاه ِ آرامش برده و تیغه ی عشق را به گلوی تنهایی بکشم و به جای قرمزی خون، آبی ِ عشق را بر بودنم بپاشم
چرا کودک نمی شوی با من سالار؟! بیا با هم بازی کنیم. بیا، دوچرخه ی آبی ات را بیاور ، من دمپایی قرمز به پا کنم و موهایم را چتری بریزم در صورتم و تو مرا بنشانی با لبخند ترکِ دوچرخه ی آبی ات و من فرفره های قرمزم را نگه دارم با دست و تو با تمام نیروِ، جلو ببری ما را و باد مارا پریشان کند
...
کنار بگذار این قیل و قال زندگی را عزیز دور از من، بیا کودک شویم، تو به در خانه ی ما بیا و با تکه ای چوب، زنگ را بفشار تا ته و من سراسیمه بدوم به سویت و دیگر به پرده های کشیده خیره نشوم!
بیا ... دوباره بیا بر من .. مگر این پریشانی ها بس نیست ... مگر تلخی سوختگی صفحه های دفتر خاطراتمان بس نیست؟ ... بیا و شبنم بپاش بر این آتش ِ تنهایی ام که سالهاست هرچه می جویم جز صورتک و پوزخند نمی یابم و فرفره هایم همه ، گوشه ی اتاق به انتظار دوچرخه ی آبی تو نشسته اند
...
دوباره با یادت، باد مرا پریشان می کند همیشه بهار دلگیر از من، و من دمپای قرمزمی پوشم و تو اما نمی آیی.... مثل تمام روز های خاکستری که بی تو گذشت... همه ی روزها که نمی آیی و من فرفره ها را بر می دارم و با دلهره در باد فوت میکنم ... مثل تمام ثانیه هایی که بی تو جمعه شنبه می شود و آفتاب ماه، گنجشکی در سینه ام گرفتار شده و مرتب خود را به دیوار می کوبد
اینجا باران می آید. و تو نیستی ابراهیم من. باران می بارد و زمزم ِ دلتنگی این هاجر، نه از زمین، که از آسمان بر سقف دلم هوار می شود... نیستی ابراهیم... نیستی و من نمی دانم چرا باز هم، برای تو، موهایم را چتری روی صورتم ریخته ام!