زیر تخت؛ پشت کمد و کنارای یخچال جاهایی هست که سخت جارو می‌خورن.  یعنی اینجوریه که شاید ماهی یه بار حوصله کنم و اونجاها رو هم تمیز کنم. همیشه‌ی خدا خرده بیسکویتی چیزی توش ریخته و من هربار که رد میشم با خودم فکر میکنم، اونا چجوری میرن اونجا؟! ولی چیزی که درمورد این نقطه‌های کور منو اذیت می‌کنه این نیست که خرده بیسکوییت توشون ریخته، نه، مشکل من باهاشون اینه که وقتی بعضی شبها با کابوس از خواب می‌پرم، اینجاها همشون درّه‌ان. من لبه‌ی دره‌ی عمیقی که بین یخچال و دیوار خونه‌مه بیدار میشم. من درحال افتادن توی دره‌ی زیر تخت خوابم بیدار میشم. و اون نقطه‌ها برای یک‌هفته، ترسناکترین جای خونه اند...
فالاچی توی کتاب معروف "نامه‌ایی به کودکی که هرگز زاده نشد" میگه زندگی یه جنگه که هر روز تکرار می شه و عوض شادی هاش که تنها قد یک پلک زدن دووم دارن باید بهای زیادی بدی. اینو هزار بار تا الان از همه شنیدم. (همه که میگم میخوام یه طیف زیادی از آدم‌ها رو توی طبقات و سطح فکرها و مشاغل مختلف در نظر بگیری). حتی بَختَی هم یه روز بهم گفت حالا که قراره مثل یه گلادیاتور هر روز با جنگ شروع کنیم، چرا به قصد بردن نجنگیم؟ و من هیچوقت نتونستم به هیچ کدوم این آدمها حالی کنم برای کسی که همیشه می‌بازه؛  بازیِ قشنگ مهم نیست.  هیچی مهم نیست. هیچی قشنگ نیست...

چی میگم؟ چی دارم مینویسم؟ بگذریم...

دیشب دوباره کنار دره‌ی یخچال بیدار شدم و توی دره، یه پسربچه‌ی مو هویچی بود که بلد نبود چطوری باید موز بخوره و تیکه بیسکوییت ها دورش رو گرفته بودند! من از لبه‌ی دره‌ آویزون بودم و عکس تمام آدمهایی که این چند روز قرار بود بمیرن و یا مرده بودند رو میدیدم. تصویرها. فیلم‌ها. خنده‌ها. ترس‌ها.
معلق بودم و کاری جز خیره شدن به سه پرنده‌ی نشسته روی سیم برق وسط دره از دستم بر نمیومد. صدای شلیک گلوله که از سه کوچه‌ پایینتر به گوش رسید پرنده‌ها پر زدند و رفتند.
دیشب روی لبه‌ی اون دره، دست و پا بسته بودم و نفهمیدم پرنده‌ها توی یه کابوس به کجا پرواز می‌کنند.