ایستاده روبروی من. خونسرد و مهربون...  و درحالیکه دستهاش توی جیبشه، تو چشمام نگاه می‌کنه و میگه: هی دختر، من هوات رو دارم، نمیزارم بیفتی…..
ولی من میفتم. چون به این فکر نکرده که برای گرفتن من، باید دستهاش رو از توی جیبش در بیاره.