یه جوری عاشق شمعدونیام، که انگار توی زندگی قبلیم زنی بودم از سرزمینهای کویری... یزد. کرمان. جنوبِ خراسان... زنی که دور تا دور حیاطِ خاکی ِ خونهش، شمعدونیهای قرمز و صورتی، پشت سرهم چیده شده بودند و عصرها که همسرم با دوچرخهی خستهش از تعمیرگاهش برمیگشت به خونه، موقع شستنِ دستای سیاهش، یه آبپاش آب هم پای اون گلدونها می ریختم. گل خمیازهای میکشید و میگفت «زیاد خوابیدم، کاش زودتر بیدارم میکردی... چاییت آماده است؟»
خیلی «دل به دل راه داره» طور به این گل علاقه دارم. توی خونهی فعلیم آفتاب ندارم که باب طبع این گل باشه و برای همین گلدونم زنده نموند اینجا. ولی توی زندگی بعدیم، خاک شمعدونی میشم. خاک یه گلدون شمعدونی.