آدم از یک جایی به بعد با همه‌چیز کنار می‌آید... با غم. با حفره‌ای که درونش عمق پیدا کرده. با تنهایی. با مشکلات ریز و درشت و فرساینده‌ی هر روزه... اینجوری می‌شود که مثلاً غصه‌اش را میگذارد در جیبش. می رود سرکار. می‌آید خانه. پنجره را باز می‌کند. پنجره را می‌بندد. سوار اتوبوس‌ها و تاکسی‌ها می‌شود. مشکلش توی کیفِ دوشی‌اش سنگینی می‌کند و او به مردم در صف صندوق هایپرمارکت لبخند میزند!
البته گاهی هم درست وسط چیدن ظرفها روی میز ناهارخوری، یک قطره اشک درشت از چشمانش می‌چکد روی بشقاب. اما خب فوری پاکش میکند و به چیدن ادامه میدهد. و ادامه میدهد...
آدمیزاد است دیگر. میتواند همینقدر خوب ماسک بزند.