یک بار فکر کردم که حالا که بالن صورتی رنگ من رفت و رفت و رفت و یه نقطهی کور شد تو دل شب، دیگه بعدش آرزویی ندارم و با خیال راحت میتونم شبها بدون کابوس بخوابم. بالن من هرچی که بالاتر میرفت من خوشحالتر میشدم. از اینکه همون یه دونه آرزوی مونده توی اعماق اون قلب شکسته رو دارم میفرستم یه جای امن منو به وجد آورده بود. بعد که سرمو گذاشتم رو بالشت و کابوس افتادنش زیرپل سیدخندان رو دیدم، فهمیدم ای بابا، ای بابا.. ای بابا...