پاهامو چسبوندم به دیوار و به ردیف منظم کلمههایی که توی سرم رژه میرن نگاه میکنم...
با چشمپوشی از یکی دوتا کلمهی ساده که دارن حوالی «خنکی دیوار» و «رنگ لاک روی انگشتم» و «باربد» برام حرف میزنن، تقریبا همه شون سعی میکنن یادم بندازن که چقدر حرف درونم تلنباره. تقریبا همهشون رو هل میدم عقبتر. «دیگه میل حرف نیست خانم دال. چه لاک خوشرنگی روی پاهاته»